رفیع الدین مرزبان شیرازی
از دانشمندان و شعراء مشهور قرن پنجم هجری است و با سلاطین سلجوقی معاصر بوده و در نظم و نثر ید طولی داشته و ارسلان سلجوقی را مدح گفته است.
صاحب مجمع الفصحا مینویسد: نامش چون دستگاه دانشش رفیع، و چون بارگاه همتش وسیع، میدان بالغت را فارس ـ و ایوان فصاحت را حارس ـ بعضی گویند معاصر حکیم حنظله بادغیسی و ابوسلیک گرگانیست ـ و مرزبان نامه بوی منسوبست ـ و بعضی نوشتهاند که صاحب مرزبان نامه از اجداد آل زیار و قابوس و شمگیر بوده است ـ و آن مرزبان دیلمی بوده است ـ و این فارسی است ـ حق آنست که نام وی رفیع الدین و شیرازی است ـ و مرزبان بتحقیق از وی نیست.
صاحب هفت اقلیم آورده است: مرزبان ولایت نظم و قهرمان مملکت نثر بوده و او را از شعراء سلجوقش سلجوقش میشمارند از اوست:
گر بدیدی بصلب آدم در نور این صدر آفتاب آثار
سجده کردی نگفتی آن مردود انا خیر خلقتنی من نار
از دست درد پای بدرد سر اندرم یارب که درد پای چه آورد بر سرم
وقتی چو ابر بودم و گوهر ز روی سیر بحرم کنون نه ابرم ـ کانم نه گوهرم
این شور نگر که در جهان افتاده است خلق از پی سود در زیان افتاده است
به ز آن نبود که ما کناری گیریم ای وای بر آنکه در میان افتاده است
آن دلبری که هست رخش اصل دلبری در عشق او منم همه ساله ز دل بری
آمد چو آهگهی سفر من بدو رسید باران زده دو نرگس او بر گل طری
از بیم هجر لاله او گشته ز عفران وز بار هجر سر و سهی کرده چنبری
زر و جواهر از مژه کرده روان ولی رویش گرفته زر گری و چشم جوهری
با چشم پر ز آب مرا گفت کو کجاست؟ آن لافها که میزدی از مهر پروری
دی بود کاتش دل خود عرضه کردهای در آب چشم من ز چه امروز ننگری
ماه است و مشتری رخم آخر بگو چرا نفرت گرفت طبع تو از ماه و مشتری
از روی عهد خویش همی شرم نایدت کاین روزگار تیره بروی من آوری
اندر غزل مرا بپری وصف کردهای اکنون پری توئی ـ که ز چشم همی پری
گفتم که بر من و دل من این گمان مبر حال دلم ببین که میان دل اندری
صد راه من ز جور فلک اسپری شدم بگذره مهر تو نشود از دل اسپری
با روی تو مقابله کردم همه جهان جانی و به ز جان ـ ز جهان تیز خوشتری
یک لحظه گر ز عشق تو غفل شود دلم آن غفلی شمارم از محض کافری
من دانم آنکه چون شوم از خدمت تو دور در جان من کند غم روی تو آذری
لیکن ضرورتست فراقت که چاره نیست با گردش زمانه غدارـ داوری
هم از اوست:
جهان سفله چو کانست و من در آن گوهر سپهر درون چو نیام است و من در آن خنجر
اگر چه زندان بینم ـ نکاهدم قیمت اگر چه زنگ پذیرم ـ نریزدم گوهر
بکردگار که هم دون حق خود دانم گرم چو مشک کند ـ هر در برابر زر
نه همچو ابر ز طبع هوا سخی شدهام چو آفتاب سخی زادهام ـ من از مادر
اگر چه بی خطرم در مقر خویش رواست که مشک را نبود در مقر خویش خطر
ز غبن آنکه جهان آب من بشوخی برد مرا بر آتش تیمار و غم بسوخت جگر
اگر کناره ز مردم گرفتهام ز آنست که دیدمی نتوان کرد ـ عجب مشتی خر
چرا ز صحبت مرغان نفور شد سیمرغ
خروس را نتوانست دید با افسر
نگار نازنین من همانا قصد جان دارد که تیر غمزه پیوسته ز ابرو در کمان دارد
چو سر بر من گران دارد ـ روان پیشش فرو خوانم غلام آن سبکروحی که با من سرگران دارد
دهانش نیست خود اصلا ـ تفحص کردهام لیکن چنان شیرین سخن گوید ـ که تو گوئی زبان دارد
خرد سر میانش را بوهم اندر نمیپاید مگر حال از سخن پرسی که آگاهی از آن دارد
ورای حسن چیزی هست کان خوانند عشاقش
ندانم تا چه چیز است آن ولی دانم که آن دارد
ز روزگار شکایت مرا نه چندانست که شرح او بهمه عمر دادن آسانست
نصیب هر کسی از روزگار چیزی هست مرا از او همه باری نصیب حرمانست
باین بها که من از دهر میخورم نعمت گرش ندارم منت مگو که کفر انست
فلک ز تیشه محنت چو کان همیکندم که طبع من گهر نظم و نثر را کانست
هر روز خیزم از هوس عشق سوی دوست همچون شرر ز آتش و همچون بخار از آب
گر بانک بر زمانه زند درهم اوفتد چون زلف و روی یار شب و روز از شتاب
چون دی شود ز بیم وی امروز در عدم و امشب ز بس نهیبش چون دوش در حجاب
بگذشت ب ربخار نسیمی ز لطف او شد قطره در دهان صدف لؤلؤ خوشاب
ور صرصری ز قهرش کردی بر آن گذر
خاکش رماد کشتی و آبش شدی سراب
سال فوتش بدست نیامد