مرحوم میرزا حسن چهره نگار کازرونی معروف بعکاسباشی و متخلص به کاتب از نویسندگان و شعراء معاصر است، که در فن عکاسی نیز مهارتی بسزا داشت، و هم اکنون عکسهائی را که او در پنجاه سال پیش گرفته است مانند نمونه مشق خطاطان مشهور دست بدست میگردد.
در سال هزار و دویست و هفتاد و دو در کازرون متولد شد و هم در آنجا تحصیل سواد فارسی و دانش کرد و در پانزده سالگی با پدر ببوشهر رفت و مشغول تجارت شد و در آن بندر فن صحافی بیاموخت و ببحرین رفته در اداره پست آنجا مشغول شد، از بحرین بهندوستان شتافت و بیست سال در بندر بمبئی اقامت کرد و چون خط نسخ را خوش مینوشت چند کتاب فارسی و عربی را بخط خود نوشت و چاپ کرد، ضمناً در انجمن علمی فارسیان مشغول تدریس فارسی شد و در خارج نیز بافسران انگلیسی زبان فارسی را میآموخت، و فن عکاسی را بنحو اکمل فرا گرفت، در سال هزار و سیصد و دوازده ببوشهر برگشت و از آنجا بکازرون رفت، دو سال در کازرون اقامت داشت و مجدداً به بمبئی رفت و لوازم فن عکاسی را تهیه کرده بعراق عرب رفت و سالی در اماکن مشرفه توقف کرد و در هزار و سیصد و هفده بشیراز رفت و بیست سال در شیراز ساکن بود تا دو روز بیست و ششم رمضان سال هزار و سیصد و سی و شش که در شصت و چهار سالگی در شیراز دار فانی را بدرود گفت.
چهره نگار بزبانهای عربی و اردو مسلط و بزبان انگلیسی آشنا بود ـ و او را تألیفی مفید در دستور زبان فارسی است بنام «قانون سخن»که در سال 1335 در شیراز بسرمایه مرحوم محمد رضا هزار شیرازی چاپ شده و اکنون نایابست
گاهگاه شعری میگفته است و چند غزل از او در آخر قانون سخن چاپ شده که در آخر ترجمهاش میآوریم
مرحوم میرزا حسن را سه برادر بنامهای میرزا محمد تقی ـ میرزا محمد رحیم و میرزا فتح الله بود که دو نفر اخیر از کازرون بشیراز رفته و در آنجا سکونت اختیار کرده بکار عکاسی مشغول بودند و میرزا محمد تقی در بوشهر بخرید و فروش کتاب و اشیاء عتیقه مشغول بود و هم او را سه پسر بنامهای: حبیب الله ـ نصر الله و مسیح بود، و پسر ارشدش حبیب الله چهره نگار از هنر نقاشی نیز بهرمند بود و از او «تابلوی» زیبا بنام «مادر وطن» باقی مانده است که سابقاً در بمبئی چاپ شده مشار الیه در حدود سال هزار و سیصد و بیست شمسی در شیراز وفات یافت و سومین فرزندش مسیح چهره نگار نیز در حدود 1330 شمسی در اهواز بسن شباب دیده از دنیا فرو بست.
در سفر اخیر شیرازم که پس از سی سال دوری و مهجوری از یاران قدیم بدانشهر رفته بودم، دوست عزیزم میرزا نصر الله چهره نگار (دومین فرزند صاحب ترجمه) بدیدنم آمد و دیدهام بتجدید دیدارش روشن کرد، و از معاشتر خود مسرورم ساخت، و مصاحبتش ایام جوانی و یاران جانی گذشتهام را بخاطر آورد، و روزی در یکی از باغهای «مسجد بردین میزبان من بود و در آن گلستان روح افزا لب سرچشمهای و طرف جوئی و نم اشکی و با خود گفتگوئی داشتیم، ودر حزن جانفزائی فرو رفته بودیم و زبان حالمان گویای اینمقال بود:
بیاد رفتگان و دوستداران موافق گرد با ابر بهاران
چو نالان آیدت آب روان پیش مدد بخشش ز آب دیده خویش
مده جام می و پای گل از دست ولی غافل مشو از چرخ بدمست
همان چرخ غدار کچمدار که یاران و دوستان قدیم صمیم آدمیت را بزیر خاک تیره کشیده و جای آنان در آن بوستان سبزه رویانیده بود:
چنان بیرحم زد زخم جدائی که گوئی خود نبوده است آشنائی
از خوانندگان کتاب پوزش میخواهم که عنان خامه از کف بدر رفت، و غم رفتگان مرا از مطلب دور ساخت
خلاصه از مردان این خانواده شریف که تمام آنها از اخلاق حسنه مهر و محبت و صفا و صفوت و پایداری در دوستی و پافشاری در وطن دوستی و ازادیخواهی بهرمند بودند و همه نسبت بنگارنده کمال محبت و مؤدت و الفت را داشتند جز پنج تن که آقایان نصر الله چهره نگار فرزند میرزا حسن و روحالله فرزند میرزا محمد رحیم و بهرام و بهمن پسران مرحوم میرزا فتح الله و جلال ستودگان فرزند مرحوم سید جواد ستودگان (خواهر زاده میرزا حسن که از آزادیخواهان مشهور بود) کسی باقی نمانده است، همه رفتند و نام نیک خود را باقی گذاشتند، رحمة الله علیهم اجمعین ـ اکنون میپردازیم بنقل پارهای از اشعار میرزا حسن کاتب:
اولم بود گمان شهر نظام است اینجا تیر و شمشیر ابر صید حرام است اینجا
آخرم گشت عیان جور و جفاهای زمان بر من دلشده امروز تمام است اینجا
بیخبر مرغ دل وحشیم اندرین شهر آشیان کرد و ندانست که دام است اینجا
ز آتش مهر بتان سوختم و در عجبم کین چه سود است که ناپخته و خام است اینجا
من اگر عاشق و گر باده پرستم نه عجب آنکه چون من نبود گوی کدام است اینجا
ملک آراسته و بزم پر از عیش و طرب ساقیانش مدم [1] و شرب مدام است اینجا
زود از این شهر برو زاهد احوال از آنک گردش سبحه نه ـ بل گردش جام است اینجا
کاتب از گردش گردون غم بیهوده مخور
خوش بیاسای که معشوق بکام است اینجا
از بسکه توامان بخیالم تالم است نه طاقت بیان و نه تاب تکلم است
گریان دود یده از غم و خندان دو لب ز شوق چون شمع کو بعین بکی در تبسم است
دیدم قمر بعقرب زلفش ـ گریستم گفتم که وقت باران در فصل کژدم است
خوبان در آسمان نکوئی ستادهاند یارم خدا گواست که خود ماه انجم است
چونان دلم خیال دو چشمش ببر کشید گفتی که پوستی و میانش دو بادم است [2]
بنهادهام چنان بلطافت سر خیال گوئی که بسترم خز و سنجاب و قاقم است
از بس بعاشقی شدهای شهره نزد من عشاق را همیشه هوای تعلم است
اینطرفه حالتیست که جای اقامتم
نه مصر و نه حجاز و نه طهران و نه قم است
بشهر بمبئی آن یک بمال مینازد دگر بحشمت و جاه و جلال مینازد
یکی بگاری و اسب و یکی بخانه و باغ یکی بمنصب و مال و منال مینازد
یکی بدرهم معدودهای که داده به نیک ز بازماندة ـ بحسن مال مینازد
یکی ز فرط کرم الحق اینکه جا دارد بجود و بخشش و دست نوال مینازد
یکی ز کثرت بخل آنکه جمع کرده بحرص بچند درهم پر اختلال مینازد
یک بکودنی و ابلهی خود مغرور یکی بفهم و شعور و کمال مینازد
یکی بحکمت و طب و یکی باسطرلاب یکی بعلم نجوم و هلال مینازد
یکی برمل و بجفر و یکی بجغرافی یکی بهیئات و اعداد سال مینازد
یکی بفقه و اصول و شرایع و منطق بصرف و نحو و بعلم رجال مینازد
یکی بآنکه امام جماعتست و رئیس بعدل خویشتن از اعتدال مینازد
یکی بزهد و ورع یک بدین و دینداری یکی بوعده یوم الوصال مینازد
یکی بسرو قدی و بماه رخساری اگر چه نبودش از احتمال مینازد
یکی بزلف سیاه و بروی همچون ماه بلعل دلکش و بر خط و خال مینازد
یکی بآنکه منم ثانی مه کنعان چنانکه دلب من، بر جمال مینازد
یکی بنطق و سخندانی و بحرافی یکی بطبع و بحسن مقال مینازد
یکی بعاشقی و الهی و شیدائی مدام او بامید وصال مینازد
یکی به لبت و لعل امید وصل نگار یکی چو من بخیال محال مینازد
مگر که کاتب مسکین ز جمله محروم است
جز آنکه بر کرم ذوالجلال مینازد
خال مشکین بر رخش عاشق گدازی میکند همچو شبرنگی که در مهتاب بازی میکند
زلف او گوئی سیه ماریست گز گرمای مهر دائما در پیج و تابش چاره سازی میکند
ترک مستش غارت دل کرد از مژگان تیر آری، آری، ترک مست این ترکتای میکند
در حدیث زلف او دور و تسلسل شد عیان لاجرم طومار عشاقش درازی میکند
مطرب بزم محبت ساز از یک پرده زد مختلف آنرا عراقی و حجازی میکند
کاتب از اقبال الناس علی دین الملوک اقتدا بر ناصر الدین شاه غازی میکند
چون ز خاک درگه شه باشدش کحل البصر
زین سبب بر دیگران گردن فرازی میکند
قطعه ذیل ر مرحوم حاج فصیح الملک شوریده در رثاء و ماده تاریخ فوت صاحب ترجمه سروده است:
غیر گیتی آفرین یکتا خدای دادگر اندر این بیدادگر گیتی نماند بر قرار
از قضا و از قدر هیچ آدمی را چاره نیست نی گزیر است از قضا و نی گریز است از قدر
نوش عیش اینجهان نیش است و نیشی دلشکاف شهد جام این فلک زهر است و زهری جان شکر
آوخ از عکاسباشی قدوة اهل یقین آن حسن خلق و حسن خواب ادیب نیک فر
اینهمه صورت ببست و خود نشد صورت پرست خامهاش صورت نگار و دیدهاش معنی نگر
جمع با هم داشت حب دین و رحم دل که بود هم رحیمان را برادر هم حبیبان را پدر
تصویر چند تن از خانواده چهر نگار
از راست بچپ ـ صف ایستاده ـ نفر اول: آقای نصر الله چهره نگار ـ نفر چهارم: مرحوم سید محمد ستودگان
از راست بچپ صف اول نشسته: نفر اول: مرحوم میرزا محمد رحیم چهره نگار نفر سوم: مرحوم سید جواد ستودگان
از راست بچپ صف دوم نشسته: نفر پنجم : مرحوم میرزا فتح الله چهره نگار مرحومان : محمد علی بامداد (رئیس معارف وقت) و شیخ عبدالکریم سعادت و شیخ محمد تقی معرفت و حاج عبدالجلیل تاجر اردو آبادی و محمد رضا ابو الاحرار و آقایان مهدی صدر زاده و احمد نادری نیز در این عکس دیده میشوند.
ماتم ایدوست جان دوستداری را چو من چون نسوزاند که در سنگ سیه دارد اثر
من دلی شوریدهتر دارم همی از نام خویش خاطری زین ماتم از زلف بتان آشفتهتر
در مه روزه سفر کرد و ز کوثر آب خورد روزه آری مردمان را مینشاید در سفر
چون هزار و سیصد و سی شش از هجرت برفت زینجهان پر خطر رفت آن جواد ذوالخطر
هم ز نو در سال تاریخش بخش فصیح الملک گفت:
وای زین عکاسباشی نکته دان با هنر
1336
[1] ـ مدم: همان کلمه Madam انگلیسی است که بمعنی خانم میباشد
[2] ـ ضرورت شعری بادام را «بادم» کرده است