علاّمه محمّد تقى جعفرى
(1304 ـ 1377 ش.)
عنوان مقاله: مفسّر نهج البلاغه
نویسنده: محمّد خردمند
خاندان
استاد محمّد تقى جعفرى در سال 1304 ش. در شهر تبریز به دنیا آمد.([1]) پدرش، «کریم» درس نخوانده بود، اما صدق و صفاى خاصّى داشت. پدرش نانوا بود و هیچ وقت بدون وضو دست به خمیر نان نمى زد. حافظه این نانواى مکتب نرفته چنان قوى بود که اغلبِ سخنان واعظان شهر را با دقّت و تفصیل، براى دیگران بیان مى کرد.
در روزگارى که تبریز دچار قحطى شده بود، در یکى از شب ها، کریم با هزار زحمت دو عدد نان سنگک و مقدارى شیرینى خرید. در بین راه منزل، دو نفر را در خرابه اى دید که مشغول خوردن استخوان و لاشه گوسفند و مرغِ مرده اى بودند، او که چنین دید، دلش به حال آنان سوخت و یکى از نان ها و شیرینى را به آن ها داد. چند قدمى دور نشده بود که به نزد آن دو برگشت تا شاید بتواند کمک دیگرى انجام دهد. در این هنگام دید که آنان دست به دعا بلند کردند و با سوز دل گفتند: اى مرد مهربان! خداى بزرگ و بخشنده به تو فرزندى صالح و نیک عنایت فرماید. همچنان که ما را خوشحال کردى، خداى رحیم چشم تو را روشن کند.([2])
تحصیل
همسرِ کریم با سواد بود و قرآن را به خوبى مى خواند. او قرائت قرآن را به محمّد تقى تعلیم داد. محمّد تقى چنان خوب قرائت قرآن را فرا گرفته بود که وقتى در 6 سالگى، در سال 1310 ش، براى اولین بار وارد مدرسه «اعتماد» تبریز شد، مدیر مدرسه، آقاى جواد اقتصادخواه، بعد از شنیدن قرائت قرآن او لبخندى زد و گفت: بارک الله! خیلى خوب خواندى! نیازى به درس هاى کلاس اول و دوم ندارى از فردا وارد کلاس سوم شو!([3])
حافظه قوىّ محمّد تقى همگان را به شگفتى وا مى داشت به طورى که متن کلیله و دمنه را از حفظ مى خواند و معناى عبارات مشکل را شرح مى داد. معلّمان مدرسه اعتماد، همواره او را تشویق مى کردند.([4])
تربیت و پرورش
روزى اقتصاد خواه مدیر مدرسه، براى بازرسى به کلاس رفت و به همه بچّه ها گفت: دفترهاى مشقتان را روى میز بگذارید. آقاى مدیر وقتى دفتر مشق محمّد تقى را دید، آن را برداشت و با ناراحتى پرسید: جعفرى! این چه خطّى است که تو دارى؟! محمّد تقى با خونسردى پاسخ داد: من ایرادى در خطّم نمى بینم. خیلى خوب است! آقاى اقتصاد خواه با تعجّب گفت: پس خودت مى نویسى و خودت هم آن را تأیید مى کنى؟! بیا بیرون ببینم! سپس با ترکه قرمز رنگِ درخت آلبالو بر کف دست محمّد تقى زد و گفت: این خطّ از نظر من خیلى هم بد است. باید از همین امروز یاد بگیرى که خوش خط تر بنویسى! فهمیدى؟! محمّد تقى که دستش از شدّت درد مى سوخت، قدرى رنجید ولى وقتى بیش تر در خطّ خود دقّت کرد، به آقاى مدیر حقّ داد و از آن به بعد تصمیم گرفت خواناتر و بهتر بنویسد. ده ها سال بعد (حدود سال هاى 1340 ـ 1350) روزى دانشگاه مشهد، استاد محمّد تقى جعفرى را دعوت کرد تا در آن جا سخنرانى کند. جمعیّت بسیارى جمع شده و منتظر آمدن ایشان بودند همه صندلى ها پر شده و عدّه فراوانى نیز ایستاده بودند. محمّد تقى که دیگر «علاّمه جعفرى» نامیده مى شد و اسلام شناس و صاحب نظرى مشهور شده بود پشت میکروفون قرار گرفت. در بین نگاه هاى مشتاق، چشمش به یک پیر دانا خیره شد و حدود یک دقیقه به سکوت گذشت. بعد از اتمام سخنرانى، آن استاد کهن سال که کسى جز آقاى جواد اقتصاد خواه، مدیر مدرسه اعتماد تبریز نبود، جلو آمد و در حلقه کسانى در آمد که بعد از سخنرانى به دور علاّمه جعفرى جمع شده بودند. علاّمه جعفرى بعد از سلام و احترام، پرسید: یادتان هست با آن ترکه آلبالوى قرمز رنگ مرا زدید؟ آقاى اقتصادخواه سر به زیر انداخت، اما علامه جعفرى با احترام و مهربانى گفت: کاش خیلى از آن چوب ها به من مى زدید. این مرکب بدن، تازیانه مى خواهد تا روح را حرکت بدهد و جلو ببرد. علاّمه جعفرى به گرمى دست استاد پیرش را گرفته و فشرد.([5])
در سوگ استاد
سال ها بعد، وقتى این مدیر فرزانه از دنیا رفت، علاّمه جعفرى، در مجلس ختم او در تبریز شرکت کرد و در آن جا این اعلامیه را دید:
«اینجانب جواد اقتصاد خواه سى یا سى و پنج سال مشغول تربیت فرزندان شما بودم. البته به خاطر ندارم که به عمد به کسى ظلم کرده باشم ولى چون در این دنیا نیستم از همه شما حلالیّت مى طلبم. و اگر اشتباه کرده ام، مرا ببخشید. مسافر داربق جواد اقتصاد خواه.»([6])
ترک تحصیل
محمّد تقى در مدرسه اعتماد تبریز مشغول تحصیل بود، او بسیار به دانش اندوزى علاقه مند شده بود و به همین سبب در کلاس پنجم به رتبه اول دست یافت امّا بخشنامه اى اوضاع را دگرگون ساخت. از مرکز دستور رسید: همه دانش آموزان باید لباس طوسىِ روشن بپوشند. پدرش توانایى مالى نداشت تا براى فرزندانش لباس نو بخرد. محمّد تقى به ناچار درس را رها کرد و به کار روى آورد. از جانب مدرسه گفتند: دولت مخارج لباس دانش آموزان ممتاز را مى دهد. ولى کریم آقا حاضر نبود زیر بار منّت برود. محمّد تقى در 8 سالگى درس را ترک کرد و به عنوان کارگر کفّاش مشغول به کار شد([7]) و یک سال و نیم به این کار اشتغال داشت، تا این که شبى در خواب مطالبى را گفت و پدرش که در بالینش بود، آن زمزمه ها را شنید:
«مراد و هدف و مقصود ما علم بود افسوس که روزگار آن را از ما گرفت!».
روز بعد، پدر از محمّد تقى جریان خواب را پرسید و وقتى شدّت علاقه او را به تحصیل دریافت، گفت: حالا که این قدر دوست دارید درس بخوانید، درستان را ادامه بدهید! خدا روزى رسان است! محمدتقى وبرادرش ـ محمّد جعفر ـ تصمیم گرفتند نصف روز را کار کنند و نصف دیگر را مشغول تحصیل علم شوند. در این زمان، آن ها وارد مدرسه طالبیّه شدند.([8])
محمّد تقى در مدرسه طالبیّه نخست «امثله» و «صرف میر» را نزد استاد سید حسن شربیانى و «البهجة المرضیّة» و «المُطوّل» را نزد استاد میرزا على اکبر اهرى فرا گرفت.([9])
استاد اهرى که در ادبیات عرب بسیار قوى و در «معانى» و «بیان» منحصر به فرد بود، در فقر عجیبى به سر مى برد. اما به هر زحمتى بود، به تدریس ادامه داد.([10]) میرزا ابوالفضل سرابى و میرزا جعفر بخشایشى و میرزا حجّت ایروانى از دیگر استادان محمّد تقى در دروس مقدماتى حوزه بودند.([11])
هجـرت
محمّد تقى در 15 سالگى و در سال 1319 ش. براى ادامه تحصیل، تبریز را به مقصد تهران ترک کرد.
مدرسه فیلسوف، واقع در جوار امامزاده اسماعیل و ابتداى یکى از ورودى هاى بازار قدیمى تهران([12])، اولین جایى بود که محمّد تقى براى کسب دانش قدم به آن جا گذارد. او در مدرسه فیلسوف از استاد آیت الله حاج شیخ محمّد رضا تنکابنى (1283 ـ 1385 هـ .ق.) ـ پدر حجت الاسلام محمّد تقى فلسفى ـ «مکاسب» و «کفایة» را آموخت.([13]) آیت الله میرزا مهدى آشتیانى (1306 ـ 1372 هـ .ق.) حکیمى بود که در مدرسه مروى تدریس مى کرد. محمّد تقى نزد آن استاد بزرگ رفت و حکمت منظومه حکیم ملاّ هادى سبزوارى و بخشى از امور عامّه اسفار را از ایشان یاد گرفت. روزى محمّد تقى بعد از درس آیت الله میرزا مهدى آشتیانى، درباره «بسیط الحقیقة» از ایشان پرسید: اگر واقعاً در عالم یک وجود است یعنى «لیس فى الدّار وجودٌ إلاّ هو» و بقیّه موجودات، تحیُّثات و تشخُّصات اوست، و به قول جامى:
آن شاهد غیبى ز نهانخانه بُود *** زد جلوه کنان خیمه به صحراى وجود
از زلف تعیُّنات بر عارض ذات *** هر حلقه که بست، دل ز صد حلقه ربُود
جناب عالى ارسال رُسُل، مسئولیّت و حتّى تکلیف عشق را چگونه حلّ مى کنید؟ اگر من جزئى یا موجى از کمال مطلق هستم پس عاشق چه کسى مى شوم؟! و استاد آشتیانى انصاف داد و به درستى گفت: این ها ذوقیاتى است که بزرگان ما فرموده اند. اعتقادات قلبى این بزرگان این نبوده است. صدرالمتألهین همواره با وضو بوده و پاى پیاده به مکّه رفته و تعبّد بسیار داشته است.([14])
بعد از مدّتى، محمّد تقى براى ادامه تحصیل به قم رفت و در مدرسه دار الشفاءاقامت کرد. روزى آیت الله سید محمّد حجّت کوه کمره اى (1310 ـ 1372 هـ .ق.) و آیت الله شهید محمّد صدوقى به حجره او آمدند و لباس روحانیّت را به او پوشانیدند.([15])
حجت الاسلام محمّد تقى جعفرى معقول را از آیت الله شیخ مهدى مازندرانى و عرفان را از آیت الله شیخ محمّد تقى زرگر فرا گرفت. درس اخلاق امام خمینى در مدرسه فیضیّه روح تشنه محمّد تقى را سیراب کرد. روز اوّلى که او در درس امام خمینى شرکت کرده بود، مشاهده کرد که استاد، آیات آخر سوره حشر را تفسیر مى کند. او دریافت که این درس خیلى ژرف است و امام خمینى از مواهبى برخوردار است که دیگران از آن بى بهره اند.([16])
روزگار سخت
روزى حجّت الاسلام محمّد تقى جعفرى بعد از دو شبانه روز گرسنگى به بقّالى محلّه مراجعه و درخواست یک کیلو برنج، یک سیر روغن و هفت سیر خرما کرد. مغازه دار اجناس مورد نظر را تهیّه کرد و تحویل داد و قیمتش را طلبید. وقتى جواب شنید که دو سه روز دیگر پرداخت خواهم کرد، با کمال خونسردى اجناس را گرفت و سر جاى خود گذاشت و گفت: من نسیه نمى دهم. بدون آنکه چیزى بگوید، برگشت و غمگین به حجره اش رفت. عصر آن روز بى حالى غلبه کرد و ناچار دراز کشید. در این حال سیّدى که از طلاّب مدرسه بود و در همسایگى او حجره داشت، وارد شد و اشکالى را که در یکى از مباحث کتاب معالم برایش مطرح شده بود، بیان کرد. با شرمندگى گفت: «فعلاً حال ندارم». سید قضیّه را فهمید و گفت: من کته پخته ام و هنوز نهار نخورده ام. امروز مهمان ما باش. کته سیّد را با هم خوردند و اشکال معالم هم به بهترین صورت حلّ شد.([17])
در فراق مادر
بیش از یک سال از اقامت محمّد تقى در قم نگذشته بود که خبر رسید مادرش بیمار است. حالش دگرگون شد و پریشان به سوى تبریز رفت، اما زمانى رسید که او از دنیا رفته بود. مادرش که از سادات علوى بود، بیش از 32 بهار از عمرش نگذشته بود که در سال 1321 ش. به سوى ابدیّت شتافت.([18]) با دلى شکسته، اشک ریزان در مراسم عزادارى مادر شرکت کرد و برایش قرآن خواند و از خداى کریم رحمت طلبید. بعد از مدّتى محمّد تقى در درس هاى آیت الله میرزا فتّاح شهیدى (متوفّا: 1372 هـ .ق.) شرکت کرد. روزى آیت الله شهیدى او را به حضور طلبید و گفت: تحصیل در حوزه علمیّه نجف براى شما خیلى مهمّ و لازم است. استاد وسایل سفر را براى ایشان فراهم کرد و قدرى پول و دو جعبه شیرینى به او داد و خالصانه برایش دعا کرد.([19])
میهمان نجف
محمّد تقى در سال 1363 هـ .ق. وارد نجف شد. دو یا سه روز بعد از ورود به نجف به بیمارى خاصّى دچار شد که وقتى بدنش را مى خاراند سرخ مى شد و باد مى کرد. یکى از طلاّب آذربایجانى از او سؤال هایى کرد و بعد برایش آشى پخت و آورد و او که پنج ـ شش روز بود که هیچ نخورده بود با اشتهاى تمام از آن غذا خورد و به تدریج حالش خوب شد. وقتى توان برخاستن یافت، به سرعت به حرم امیرالمؤمنین على(علیه السلام) رفت و نجواها کرد و اشک ها ریخت و گفت: «خلاصه، به ما ظرفیتى براى امتحان عطا کن و ما را بیش از این امتحان نکن».([20])
او با جدّیت مشغول تحصیل شد و در درس هاى استادان بزرگى شرکت کرد و از آنان بهره ها برد از جمله آیت الله شیخ محمّد کاظم شیرازى (در طهارت و مکاسب محرّمه) آیت الله سید ابوالقاسم خویى (در اصول فقه و مکاسب محرّمه) آیت الله سید محمود شاهرودى (در صید و ذباحه) آیت الله سید جمال گلپایگانى(قاعده فراغ و تجاوز) آیت الله محمّد هادى میلانى (فقه واصول) آیت الله صدرا قفقازى(کتاب اسفار و شوارق الإلهام) آیت الله مرتضى طالقانى (حکمت و عرفان) آیت الله سید محسن حکیم و آیت الله سید عبدالهادى شیرازى.([21])
حوزه علمیّه نجف از نظر علمى و معنوى غنى و پُربار بود. در بین طلاب، روحیه یگانگى و صداقت و صمیمیّت حکمفرما بود به طورى که اگر کسى شام یا نهار نداشت مى توانست به حجره طلبه دیگر برود و غذا درست کند و بخورد، بدون آن که نیازى به اجازه باشد. با آن که وضع مالى اهل علم مساعد نبود، اما روح ایثار و مهرورزى بر آن ها حاکم بود. محمّد تقى در نجف نیز مجبور شد در کنار تحصیل، روزى چند ساعت به کار بپردازد. او مانند آخوند خراسانى ـ صاحب کفایه ـ شب ها زود مى خوابید و نیمه هاى شب براى عبادت و مطالعه برمى خاست. در هنگام خواب چون بالش نداشت کفش هایش را زیر سر مى گذاشت.([22])
محمّد تقى در 23 سالگى از آیت الله محمّد کاظم شیرازى (1290 ـ 1367 هـ .ق.) اجازه اجتهاد دریافت کرد و اوّلین کتابش را در همان زمان به نام «الامر بین الامرین» (تقریر درس هاى آیت الله سید ابوالقاسم خویى) نشر داد. او در مسجد هندى تدریس مکاسب را نیز آغاز کرد.([23])
همچنین با مشورت آیت الله شیرازى، درسى را درباره مباحث فلسفى و سؤالات و شبهات روز، از جمله ارتباط انسان و جهان، وجدان، جبر و اختیار، براى طلاب نجف شروع کرد. شهید سید محمّد باقر صدر جزو شاگردان او بود. او در همین ارتباط به حدود 2500 کتاب مراجعه کرد و کتاب «ارتباط انسان و جهان» را در 3 جلد نوشت.([24])
محمّد تقى جعفرى حدود یک سال و نیم در درس آیت الله شیخ مرتضى طالقانى (1280 ـ 1346 هـ .ق.) شرکت کرد. روزى مانند هر روز به حضورش رسید و سلام کرد. آیت الله طالقانى فرمود: براى چه آمده اى، آقا!؟ عرض کرد: آمده ام تا درس بفرمایید. فرمود: برخیز و برو! آقا جان! درس تمام شد. عرض کرد: دو روز به محرم مانده و هنوز درس ها تعطیل نشده است! فرمود: آقا جان! درس تمام شد. من مسافرم! روح رفته، جسد مانده است!
آیت الله طالقانى این جمله را گفت و بعد بدون فاصله، ذکر «لا اله إلاّ الله» را بر زبان آورد و اشک از چشمانش جارى شد. محمّد تقى دریافت که استاد خبر از رحلت ابدى مى دهد. درخواست نصیحت کرد. استاد در حالى که اشک از چشم هایش سرازیر بود، گفت:
تا رسد دستت به خود شو کارگر *** چون فُتى از کار خواهى زد به سر
و باز کلمه مبارکه لا اله إلاّ الله را بر زبان آورد. خواست دست استاد را ببوسد، دستش را کشید و اجازه نداد پس پیشانى و صورتش را بوسید... پس فرداى آن روز آیت الله شیخ مرتضى طالقانى رحلت کرد.([25])
استاد جعفرى حدود 11 سال در نجف اشرف بود. بعد از اتمام تحصیلات، در سال 1326 به ایران بازگشت. بعد از یک سال، دوباره به نجف بازگشت و تصمیم گرفت تا آخر عمر در آن جا بماند. به این جهت، نزد استادش، آیت الله سید عبدالهادى شیرازى (1305 ـ 1382 هـ .ق.) رفت. آیت الله شیرازى بیمار بود و در بستر ناله مى کرد. تصمیم خود را درباره اقامت دائم در نجف بیان کرد. استاد فرمود: اگر نجف بمانید، براى شما راهى هست ولى من معادش را نمى دانم. روز بعد، با استاد دیگرش، آیت الله خویى نیز مشورت کرد، او هم فرمود: اگر بمانید براى شما راهى هست، ولى نمى دانم معادش چه مى شود. تصمیم گرفت به ایران باز گردد، اما نخست به زیارت امام حسین(علیه السلام) رفت و از آن بزرگوار خواست که در ضمن استخاره، مطلب برایش روشن شود. استخاره کرد، آیه کریمه (فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَمَا یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ وَکُلّاً جَعَلْنَا نَبِیّاً وَوَهَبْنَا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنَا وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْق عَلِیّاً)([26]) آمد. پس عزمش محکم تر شد و به ایران بازگشت.([27]) و در میان بُهت و حیرت کسانى که مرجعیّت را در چند قدمى او مى دیدند، تکلیف و آخرت را برگزید و غرق در اندیشه مسئولیت و وجدان و هدایت شد.
واقعه اى در زمان اقامت و تحصیل او در نجف اشرف براى محمّد تقى روى داد که از سویى بسیار آموزنده و از سویى دیگر رمز اصلى موفّقیت اوست جریان را از زبان خود وى پى مى گیریم:
«در یک شب گرم تابستانى مشغول مطالعه و تحقیق بودم که یکى از طلاّب آمد و مرا دعوت کرد که در جلسه دوستانه اى شرکت کنم، پذیرفتم. در آن جا شخصى که به بذله گویى و شوخ طبعى معروف بود، خطاب به جمع اعلام کرد: من تصویر زیباى زن شایسته اى را که مربوط به یکى از کشورهاى اروپایى است، از یکى از روزنامه ها انتخاب کرده و با خود آورده ام تا دوستان آن را ببینند و نظر بدهند. او از حاضران خواست بدون تعارف و تظاهر، با صراحت و صداقت بگویند که بین یک لحظه دیدار امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و بین یک عمر زندگى زناشویى با صاحب این عکس، کدام یک را بر مى گزینند؟ هر کسى چیزى مى گفت برخى مى گفتند: حضرت على(علیه السلام) را ان شاءالله در لحظه مرگ و عالم برزخ از نزدیک خواهم دید اما در این دنیا زندگى با چنین زنى خوب است! من پنجمین نفرى بودم که باید نظر مى داد طوفانى در درونم به پا شد. چه آزمون حسّاس و بزرگى! آیا به راستى سزاوار است لحظه اى دیدار با على بن ابى طالب(علیه السلام) را با این شهوت ها مبادله کنم؟! نه! هرگز! خواست عکس آن زن را به من نشان دهد روى برگرداندم و بدون نگاه به آن خواستم خارج شوم حاضران اعتراض کردند اعتنایى نکردم و با ناراحتى خود را به حجره رساندم. در حجره را گشودم اما هوا آنقدر گرم و خفه و کُشنده بود که وارد نشدم روى پله حیاط مدرسه نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم از شدّت گرما خوابم برد. در عالم رؤیا خود را در سالن بزرگى دیدم که جمعى از علماى پیشین در آن حضور دارند در صدر جلسه تختى بود و حضرت على(علیه السلام) بر روى آن نشسته بود و مالک اشتر و قنبر و... نیز در محضر آن جناب بودند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) مرا با نام به حضور خویش فرا خواندند و مورد لطف و محبّت قرار دادند. من امام(علیه السلام) را آن گونه که در روایات خوانده بودم، دیدم و لذّت بردم. در این هنگام بیدار شدم و فهمیدم حدود هشت دقیقه در عالم رؤیا بوده ام. با حالتى وصف ناپذیر خود را به جلسه آقایان رساندم دیدم هنوز سرگرم همان گفتگویند به آنها گفتم: من نتیجه و ثمره انتخابم را گرفتم».([28])
اجازه اجتهاد
محمّد تقى وارد ایران شد. نخست به قم رفت، اما آب قم با مزاج او نساخت پس به مشهدشتافت و به مدّت یک سال در درس فقه و اصول آیت الله سید محمّد هادى میلانى(1313 ـ 1395 هـ .ق.) شرکت کرد. روزى در حجره اش مشغول مطالعه بود که داماد آیت الله میلانى ـ سید رسول دشتى ـ نامه اى را از سوى آیت الله میلانى به او داد. در آن چنین نوشته شده بود: «... نور چشمم، علامه گرانقدر حجت الاسلام و المسلمین حاج میرزا محمّد تقى جعفرى ـ دامت تأییداته ـ مدّت زیادى از عمرش را در تحصیل معارف حقّه الهیّه صرف نمود و کوشش و اجتهاد در بالا بردن علوم دینى کرد و در دروس فقه و اصول من محقّقانه و موشکافانه حضور یافت. سپس با سپاس الهى در علوم اسلامى به مرتبه اى نامدار و در اجتهاد به مقامى رفیع دست یافت...» محمّد تقى نه از آیت الله میلانى درخواست اجازه اجتهاد کرده بود و نه از اجازه نامه ایشان اطلاع داشت. محمّد تقى 28 ساله متواضعانه خود را کوچک تر از این مسائل مى دانست با آن که در 23 سالگى نیز از آیت الله محمّد کاظم شیرازى اجازه اجتهاد دریافت کرده بود.([29])
کم تر از 2 سال در مشهد ماند و بعد به تهران مهاجرت کرد و حدود 4 سال در مدرسه مروى به تدریس منظومه و عروة الوثقى پرداخت. به درخواست مردم، به سخنرانى در مدرسه سپهسالار نیز پرداخت. از جمله درباب ربا و حرمت آن داد سخن داد. به او خبر دادند بعضى از افرادى که در جلسه سخنرانى شما حاضر مى شوند، خود ربا خوارند! شگفت زده پرسید: پس این ها که ما گفتیم تأثیرش چه بود؟! و چون پاسخ شنید که: «مى آیند و مى نشینند و از صحبت شما لذّت مى برند اما اثرش معلوم نیست!» برنامه سخنرانى ها را تعطیل کرد.([30])
در آذرماه 1343، دانشکده صنعت نفت آبادان از استاد محمّد تقى جعفرى براى سخنرانى دعوت کرد. به این منظور، دکتر عبدالرحیم گواهى ـ از شاگردان و ارادتمندان استاد جعفرى ـ با ایشان گفت و گو کرد. استاد پذیرفت. موضوع سخنرانى «طبیعت و ماوراى طبیعت» بود. استاد بعد از پایان سخنرانى، از دکتر عبدالرحیم گواهى پرسید: چه طور بود؟ وقتى پاسخ شنید: «آقا! بسیار عالى بود! چون به گمانم هیچ کس نفهمید شما چه گفتید!» شگفت زده سؤال کرد: پس چطور مى گویید عالى بود؟! دکتر گواهى پاسخ داد: براى اینکه این جمعیت عظیم از دکتر و مهندس و شخصیت هاى شرکت نفت و غیره فهمیدند که علم آنها به قدرى است که یک طلبه ساده در یک موضوع نه چندان غامض مى تواند یک ساعت به فارسى حرف بزند و آنها یک کلمه از آن را نفهمند! این، براى شکستن غرور بى جاى قشر تحصیل کرده و فرنگ رفته، بسیار خوب است.([31])
تـواضـع
حدود سال 1342 استاد جعفرى به دعوت علامه سمنانى همراه دو نفر از دوستانش به شهر سمنان سفر کرد. با قطار وارد ایستگاه راه آهن شدند. ایستگاه مملوّ از جمعیتى بود که براى استقبال آمده بودند. هم زمان با پیاده شدن استاد، روحانى شیک پوش و خوش اندامى نیز پیاده شد. مردم گفتند: براى سلامتى علاّمه محمّد تقى جعفرى، صلوات! استاد متوجّه شد که مردم به طرف آن روحانى مى روند و به او اعتنایى ندارند! با خوشحالى به یکى از همراهانش گفت: رسیده بود بلایى، ولى به خیر گذشت! و به سرعت به طرف درشکه رفتند که سوار شوند اما به هر کس مى گفتند: ما را به خانه علامه سمنانى ببرید، قبول نمى کرد و مى گفت: نه خیر، ما مى خواهیم مهمان هاى آقاى علاّمه را ببریم! ناچار یکى از همراهان استاد، کرایه ده برابر به یک درشکه چى مى دهد تا او بپذیرد. در بین راه دیدند، خود علاّمه سمنانى پیاده و عصا به دست دارد مى آید. پیاده شدند و سلام کردند. علامه سمنانى جواب داد و با شگفتى گفت: پس این مردم کجا هستند؟! استاد جعفرى گفت: کدام مردم؟! علاّمه سمنانى گفت: من براى استقبال شما فرستاده بودم! جعفرى پاسخ داد: به زودى به خدمتتان خواهند رسید! علامه سمنانى قضیّه را فهمید و گفت: این ها حتماً اشتباه گرفته اند! تقصیر قیافه خودتان است! این چه لباسى است که پوشیده اى! قدرى لباس هایت را جمع و جور کن!... مردم استقبال کننده نیز قدرى ایستادند تا آن روحانى شیک پوش بیاید اما دیدند اعتنایى نمى کند گفتند: آقا! بفرمایید! گفت: کجا؟! گفتند: مگر شما علاّمه محمّد تقى جعفرى نیستید؟! آقا علامه سمنانى منتظرند! گفت: کدام جعفرى؟! کدام علاّمه؟!
... علاّمه سمنانى (1243 ـ 1333 هـ .ق.) مردى عالم و اهل صدق و صفا و تواضع بود. استاد جعفرى با ایشان چند روزى به گفت و گو و بحث علمى پرداخت.([32])
حضور در انقلاب
به تدریج، استاد جعفرى براى اقشار گوناگون مردم در دانشگاه ها و مساجد و... به سخنرانى پرداخت. ساواک براى کنترل این جلسات، مأمورانى را مى فرستاد تا از آن گزارش تهیّه کنند. هم اکنون بیش از 180 سند از گزارش هاى ساواک درباره علاّمه جعفرى در دست است که در کتاب «چراغ فروزان» منتشر شده است.([33])
چون مأموران ساواک به درستى نمى توانستند از مباحث علمى و فلسفى استاد آگاه شوند، به ناچار از طریق منابع و مأموران متعدّد از جلسات استاد گزارش تهیه مى کردند به طورى که در طول سالیانى که استاد زیر نظر ساواک بود، بیش از 20 منبع از جلسه هاى ایشان گزارش داده اند.([34])
بنابر اسناد ساواک، در جلسات استاد جعفرى، عموماً جوانان و دانشجویان شرکت مى کردند و تعداد آن ها زیاد حدود 500 نفر و... شرکت داشتند.([35])
ساواک در سال 1344 استاد را احضار کرد و تأکید کرد که در درس هاى خودتان دو موضوع را رعایت کنید: «1 ـ نسبت به شاه مطلبى نگویید. 2 ـ نسبت به اسرائیل حمله واعتراض نکنید».([36])
در بهمن 1346، استاد براى بار دوم به ساواک احضار شد. در آبان ماه سال 1351، ساواک تهران به مدیر کلّ اداره پنجم دستور داد که مکالمات تلفنى محمّد تقى جعفرى را کنترل و شنود کند.([37]) ساواک یک بار نیز در ساعت 2 نیمه شب به منزل استاد جعفرى حمله کردند و تا ساعتى کتابخانه ایشان را بازرسى کردند، اما چیزى نیافتند و دست خالى بازگشتند.([38])
یکى از بازجویان ساواک، با اشاره به مباحث فلسفى استاد جعفرى مى گوید:
«ایشان با همین حرکت جوهرى و همین حرف ها، جوانان را به مبارز تبدیل مى کند و به جان حکومت مى اندازند.»([39])
براساس اسناد ساواک، تعداد قابل توجّهى از عناصر گروه به اصطلاح مجاهدین خلق ایران (منافقین) به منظور بالا بردن بینش و اطلاعات فلسفى خود، در جلسات استاد جعفرى شرکت مى کردند. یکى از این اسناد در تاریخ 8/12/1353 و سند دیگر در تاریخ 4/9/1353 تنظیم شده است و این مطلب نشان مى دهد که حضور آن ها قبل از تغییر ایدئولوژى سازمان بوده است زیرا کودتاى خونین درون سازمانى و کشتن عناصر مذهبى سازمان ـ مثل مجید شریف واقفى ـ و تغییر ایدئولوژى سازمان از اسلام به مارکسیسم، در سال 1354 روى داد.([40])
مدّتى بعد از آن که استاد جعفرى از مشهد به تهران رفت، اطلاع یافت که در منزل دکتر محمود حسابى ـ فیزیکدان ـ جلسات علمى برگزار مى شود. استاد در این جلسات هفتگى، شرکت مى کرد. این جلسات 24 سال ـ تا پایان عمر دکتر حسابى ـ ادامه یافت. دکتر محمود حسابى نظریّه جدیدى درباره «ذرّات بنیادى» داشت. در یکى از این جلسه ها دکتر حسابى توضیحاتى درباره نظریّه خود و ملاقاتش با انیشتین داد و گفت: هر ذره اى که در نظر گرفته شود مثل الکترون ها یا پروتون ها، دامنه موجودیّتش تا کهکشان ها نیز کشانده شده است و براى شناسایى دقیق آن باید اجزاى دیگر عالم را نیز در نظر گرفت. استاد جعفرى گفت: شیخ محمود شبسترى مطلبى گفته است که شبیه به نظریّه شماست:
جهان چون خطّ و خال و چشم و ابروست *** که هر جزئى به جاى خویش نیکوست
اگر یک ذرّه را برگیرى از جاى *** خلل یابد همه عالم سراپاى
استاد حسابى که بیش تر اهل سکوت بود و بسیار کم حرف مى زد، با وجد و هیجان بلند شد و فریاد زد: شبستر کجاست؟! شبسترى کیست؟! استاد جعفرى با احترام پاسخ داد: شبستر یکى از شهرهاى نزدیک تبریز و شیخ محمود شبسترى از عرفاى بزرگ قرن هشتم است. دکتر حسابى که شور و نشاط بیش ترى یافته بود، خودکارى آورد و از استاد جعفرى خواست که دوباره اشعار شبسترى را بگوید تا یادداشت کند و در اولین فرصت آن را در کتاب گلشن راز بیابد.([41]) در این جلسات هفتگى، جمعى از دانشمندان از جمله دکتر ریاحى کرمانى، دکتر فرشاد، دکتر جمارانى و دکتر کاشیگر شرکت مى کردند.([42])
مُفسّرِ مثنوى
استاد جعفرى در نجف با کتاب اشعارِ مثنوى آشنا شد و ابیات بسیارى از آن را حفظ کرد. بعد از اقامت در تهران، از سال 1344 این مسأله را جدّى تر گرفت و مجلس تفسیرى براى مشتاقان تشکیل داد. مولوى در مثنوى، به بیش از 32 از آیات قرآن کریم استناد کرده است. استاد جعفرى مى گفت: «مولوى در مثنوى، نگرشى قوىّ از نظر عرفانى، روایى و اخلاقى دارد اما با این همه، معصوم نیست و نباید کورکورانه همه مطالب او را پذیرفت.»
روزى بدیع الزمان فروزانفر (1278 ـ 1349 ش.) ـ از استادان ممتاز و مشهور و بسیار سخت گیر دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ـ سوار اتوبوس شد تا به مشهد برود، از قضا استاد نیز در آن اتوبوس بود. ناخواسته با یک دیگر آشنا شدند. فروزانفر که پى به عظمت علمى و گستردگى دانش ایشان برده بود، مصرانه خواست تا تدریس در دانشگاه تهران را بپذیرد اما درخواستش پذیرفته نشد. روزى در جلسه اى استاد جلال الدین همایى ـ استاد دانشگاه تهران ـ خطاب به استاد جعفرى گفت: خدا را شکر مى کنم شما با این که در نجف به تحصیل فقه و اصول اشتغال داشتید از مثنوى غافل نماندید و به تحقیق درباره آن پرداختید. بعد با شیفتگى پرسید: من پس از پیامبران(علیهم السلام) و ائمّه(علیهم السلام) فردى را به بزرگى مولوى سراغ ندارم. بعید مى دانم کسى مانند او پا به عرصه وجود بگذارد نظر شما چیست؟ استاد پاسخ داد: من به خود اجازه نمى دهم پرونده مغز بشرى را ببندم. مولوى مرد بسیار بزرگ و با عظمتى بود، اما این که آیا نظیر مولوى کسى نیامده و یا نخواهد آمد قابل اثبات نیست. بعد از آن که نگارش تفسیر مثنوى در 14 جلد، در سال 1353 پایان یافت، همایى مشتاقانه گفت: به مناسبت اتمام این تفسیر شایسته است مجلس بزرگداشتى بر پا شود. و چنان به شوق آمد که در همان لحظه سرود:
از نقوش مثنوى بى آب و رنگ *** آینه افکار را بگرفته زنگ
هان و هان تو اى تقىّ جعفرى *** زنگ این آیینه را باید برى
زنگ این آیینه بردن کار توست *** دست حقّ صیقل ده آثار توست
چشم آن دارم که با مغز فکور *** درد مى در مردگان بانگ نشور!([43])
استاد در تفسیر مثنوى، حدود صد اشکال و نقد جدّى بر مولوى وارد کرد و به صراحت روشن ساخت که ملاّى رومى اشتباه کرده است از جمله در جایى مولوى این نکته را بیان مى کند که على بن ابى طالب(علیه السلام) شفاعتِ قاتل خود ـ ابن ملجم ـ را مى پذیرد:
غم مخور جانا! شفیع تو منم *** خواجه روحم نه مملوک تنم
علاّمه جعفرى مى گوید: «هر چند شفاعت با توجّه به آیات و روایات امر قابل قبولى است اما اگر انسان گناهى را مرتکب شود که ماهیّتش را دگرگون کند و فرد قابل اصلاح نباشد، دیگر شفاعت امکان پذیر نخواهد بود. چنین سخنى که مولوى گفته نیز از امیرالمؤمنین(علیه السلام) نقل نشده است.»([44])
بعد از انتشار نقد و تفسیر مثنوى، آیت الله میرزا جواد تهرانى به استاد جعفرى گفت: نظر من در باره مثنوى همان است که شما طرح کرده اید.([45])
در معبد عشق
استاد در تابستان 1346 براى اولین بار به حجّ مشرّف شد. در هواپیما و در فرودگاه جدّه، بسیارى از زائران ایرانى علاّمه جعفرى را مى شناختند و او را به یک دیگر نشان مى دادند و درباره کمالاتش سخن ها مى گفتند. استاد وقتى از هواپیما پیاده شد حدود 20 زن و مرد روستایى اهل دهات اطراف مراغه را دید که حیران و سرگردان مانده اند و نمى دانند چه بکنند. با مهربانى به آن ها نزدیک شد و به زبان ترکى گفت: من هم با شما هستم. نگران نباشید! زنان و مردان روستایى با دیدن مردى روحانى در جمع خود خوشحال شدند و دورش حلقه زدند. آنان فکر مى کردند که آن روحانى رسماً موظّف است با آن ها باشد به این دلیل هر چه که فکر مى کردند قابل پرسیدن است، از او مى پرسیدند و جعفرى با آرامش و حوصله پاسخ مى داد. استاد به طور شبانه روزى با آن ها بود و مسائل و مشکلات آنان را حلّ مى کرد: مسائل حجّ را به آن ها مى آموخت حمد و سوره آنان را تصحیح مى کرد و... زائران روستایى در خواندن حمد و سوره اشکالات بسیارى داشتند و علاّمه ضمن آن که قرائت صحیح را به آن زائران یاد مى داد، براى این که از نگرانى آن ها بکاهد، قول داد به نیابت از تک تک آن ها، پشت مقام ابراهیم(علیه السلام) برایشان نماز بخواند. یکى از روستائیان پاک طینت و مهربان وقتى بعد از چندین بار تمرین دید باز هم قرائتش اشکال دارد، خاضعانه گفت: تو را به خدا! این حمد و سوره را از من بپذیر و قبول کن! وقتى به تهران رسیدیم، یک قُوچ به تو مى دهم. استاد گفت: تو نمازت را بخوان، من هم به نیابت از تو، نماز خواهم خواند. استاد جعفرى چنین کرد و در گرماى طاقت فرساى تابستان مکّه، به نیابت از یکا یک آن جمع نماز به جا آورد. در آن حال احساس معنوى خوشى به استاد دست داد و چنین دعا کرد: «خدایا! از اولاد من به جامعه ضرر نرسان! خدایا! ثروت زیاد به من نرسان! خدایا! مرا آن چنان در نظر بگیر که هیچ گاه خود خواهى بر زندگیم غلبه نکند.»
روستاییان ساده و صمیمى دهات مراغه که تلاش این روحانى را بالاتر از انتظار خود مى دیدند و فکر مى کردند او زحمتى بیش از وظیفه رسمى خودش کشیده است، مبلغى پول جمع کردند و به پیرترین فرد خود دادند تا به استاد جعفرى بدهد. او در برابر استاد با احترامى خاصّ نشست و گفت: حاج آقا! کم ما را زیاد حساب کن! علاّمه به مهربانى و خوشرویى گفت: پدر جان! مال من رسیده است. این پول را به صاحبانش برگردان یا به نیازمندان بده!([46])
ترجمه و تفسیر نهج البلاغه
استاد جعفرى به تفسیر مثنوى پرداخت تا مقدمه اى باشد براى شناخت و تفسیر کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) ـ نهج البلاغه. یکى از بستگان نزدیک استاد، در خواب دید که در برابر علاّمه عبدالحسین امینى(1320 ـ 1390 هـ .ق.) ـ صاحب الغدیر ـ نشسته است. علامه امینى پرسید: آیا شما جعفرى را مى شناسید؟ گفت: آرى. علاّمه امینى گفت: نامه اى مى دهم به ایشان بدهید. پرسید: اجازه دارم نامه را باز کنم و بخوانم؟ وقتى پاسخ مثبت شنید، در نامه نظر انداخت دید خیلى معنوى و ملکوتى است به قدرى نورانى بود که حالى خاصّ پیدا کرد. علاّمه امینى با تأکید گفت: این نامه را بدهید به جعفرى و به ایشان بگویید ما اکنون در این عالم (برزخ) دیگر نمى توانیم کارى بکنیم ولى شما در آن دنیا در میدان کار هستید و مى توانید درباره امیرالمؤمنین(علیه السلام) کار کنید. به این ترتیب، ترجمه و تفسیر نهج البلاغه آغاز شد و تا پایان عُمر استاد ادامه یافت و 27 جلد از آن منتشر شد. علامه جعفرى با تمام صلاحیّت هایى که در شناخت هستى و جهان بینى هاى شرقى و غربى داشت، کوشید کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) را به درستى بشناسد و به بهترین شکلى بشناساند. در این راه، او مکاتب گوناگون و نظریّه هاى مختلف را به میدان طلبید و با قدرت استدلال نشان داد که نهج البلاغه کلام خالق نیست، اما برتر از کلام هر مخلوقى است و مطالب آن اگر درست و کامل روشن گردد، سراسر حقیقت و درستى است و در آن هیچ کژى و اشتباهى راه ندارد.
سعه صـدر
استاد با تمام مقام علمى اش، بسیار متواضع بود و ظرفیّت و سعه صدر شگفت آورى داشت. آیت الله سید رضا برقعى ـ از بنیانگذاران دفتر نشر فرهنگ اسلامى ـ نقل مى کرد:
«در اوایل پیروزى انقلاب اسلامى هنگامى که چند جلد از «ترجمه و تفسیر نهج البلاغه» منتشر شده بود، روزى به دفتر نشر رفتم. یکى از نویسندگان آمد و با عصبانیّت شروع کرد به عیب جویى از استاد جعفرى و کتابش که این شخص کیست؟! و این چه تفسیرى است؟! و این لاطائلات چیست که مى گوید؟! در همین هنگام، استاد جعفرى وارد شد. این نویسنده پرخاشگر استاد را نمى شناخت، من هم که از قدرت استاد بر کنترل خود و تقوا و اخلاق خوشش با خبر بودم، به استاد گفتم: ایشان آقاى... است و درباره مؤلّف کتاب ترجمه و تفسیر نهج البلاغه سخن مى گوید. آقاى جعفرى با حوصله و دقّت به سخنان آن شخص گوش داد اما هر چه بیش تر تأمّل کرد چیزى جز چند ادّعا و تعابیر ناروایى چون: «این لاطائلات» «این مزخرفات» و... در کلام این فرد عصبانى نیافت. پس از روى تعجّب به خنده افتاد. وقتى همه سخنان و ناسزاهاى این انسان پر مدّعا تمام شد رو به او کردم و با دست، علامه جعفرى را نشان دادم و گفتم: ایشان آقاى جعفرى صاحب ترجمه و تفسیر نهج البلاغه است. از شدّتِ خجالت صورتش سرخ شد و با نهایت شرمندگى بلافاصله از استاد جعفرى روى برگرداند و بدون خداحافظ و هیچ کلامى دوان دوان بیرون رفت!([47])
سخنرانى و مصاحبه
استاد محمّد تقى جعفرى در مجامع مختلف علمى و دانشگاهى نیز به سخنرانى مى پرداخت از جمله: «درباره قاعده لطف از نظر شیخ طوسى» در هزاره بین المللى شیخ طوسى که در سال 1348 در دانشگاه مشهد تشکیل شد «شیئ فى نفسه و شیئ لنفسه» در هزاره بین المللى فارابى که در سال 1350 در دانشگاه اصفهان برگزار گردید «مبانى حقوق در اسلام» در سمینار حقوق اسلامى که در سال 1358 در پاکستان انجام شد «علم و عرفان از دیدگاه ابن سینا» که در هزاره بین المللى ابن سینا در سال 1359 در تهران با نظارت یونسکو بر قرار گردید «لذّت والم از دیدگاه ابن سینا» که در هزاره بین المللى ابن سینا در سال 1981 م. در دهلى نو تشکیل شد «تلاقى حکمت و ادب در آثار سعدى» که در کنگره جهانى بزرگداشت هشتصدمین سال تولّد سعدى در سال 1363 در شیراز ایراد شد «حقوق بشر در اسلام» که در سمینار حقوق جهانى بشر در سال 1369 در مانیل فیلیپین بیان گردید «وجوه اشتراک ادیان ابراهیمى» که در کنفرانس اسلام و مسیحیت در آذرماه 1374ش. در سویس ایراد شد.([48])
علامه جعفرى از حدود سال 1340 تا پایان زندگى، با شخصیت هاى علمى داخلى و خارجى گفت و گوهایى انجام داد که شمار آن در حدود 100 مصاحبه است. خوشبختانه 57 مصاحبه ایشان به همّت آقاى على رافعى، در دو مجلّد جمع آورى و تحت عنوانِ «تکاپوى اندیشه ها» منتشر شده است. در این مصاحبه ها، مسائل گوناگونى مطرح شده است که به چند مورد اشاره مى شود:
«مالکیّت، جزیه و کیفر سرقت» در مصاحبه با پروفسور روزنتال از کشور آلمان در سال 1340 «فلسفه و کلام اسلامى» در مصاحبه با دکتر کِنِت آلن لوتر از کشور آمریکا در سال 1340 «مقایسه شعر و شاعرى در شرق و غرب» در گفت و گو با پروفسور یانگ از آمریکا در سال 1340 «مقایسه علم النفس اسلامى و روان شناسى معاصر» در مصاحبه با دکتر بدفورد از آلمان در سال 1341 «تفاوتهاى کلام شیعى با کلام اشعرى» در گفت و گو با آقایان ابراهیم سلیمان و شریف سحیمات از اردن در سال 1342 «فلسفه و هدف زندگى» در گفت و گو با دکتر پیکت از انگلستاندر سال 1342 «ضرورت دین در حیات بشرى» در مصاحبه با دکتر کلاوز از آلمان در سال 1343 «مبانى عقاید اسلامى» در گفت و گو با دکتر پیتر از انگلستان در سال 1344 «مقایسه اى در ادبیات ایران و فرانسه» در گفت و گو با پروفسور مونتنى از فرانسه در سال 1345 «علّیت از دیدگاه اشاعره و هیوم» در گفت و گو با علاّل الفاسى از مراکش در سال 1348 «گفت و گو درباره مولوى، ویکتورهوگوو ماکیاولى» در مصاحبه با دکتر وان وایک از هلنددر سال 1350 «مقایسه عرفان هندوئیسم و اسلام» در گفت و گو با چارلز آدامز از کانادا در سال 1355 و... .([49])
این مصاحبه هاى متعدّد نشان مى دهد که استاد جعفرى از جامعیّت و دقّت و اشراف علمى بسیار بالایى برخوردار بود و مى توانست به درستى از اسلام ناب محمّدى(صلى الله علیه وآله) در عرصه هاى گوناگون دفاع عالمانه و جانانه کند.
ورزش
استاد جعفرى هر روز پس از نماز صبح، همراه یک یا دو نفر، براى پیاده روى و نرمش به منطقه «کن سولقان» مى رفت و پس از حدود یک ساعت براى صرف صبحانه بر مى گشت. این برنامه منظّم حتى در سرماى شدید زمستان ترک نمى شد مگر به ندرت. گاهى که همراه جمعى از دوستان یا خانواده به مسافرت یا ییلاق مى رفت، هنگامى که جوان ترها به بازى فوتبال مى پرداختند و از ایشان براى بازى دعوت مى شد، با محبّت دعوت را مى پذیرفت البته معمولاً در دروازه مى ایستاد و گُلهاى فراوانى هم مى خورد!
استاد جعفرى تنها براى یک بار، یک مسابقه فوتبال را از تلویزیون به طور کامل دید و آن، بازى فوتبال ایران و آمریکا در مسابقات جام جهانى 1998 م. بود. استاد مسابقه را تا آخر با دقّت دید و پس از اتمام آن، با خوشحالى به فرزندش ـ على ـ تلفن زد و گفت: «او غول! ایران آپاردى. چُخ یاقچى اولدى!پسرم! ایران بُرد! خیلى خوب شد!» و در ادامه تأکید کرد از بروز هیجان ها و احساساتى که موجب مزاحمت همسایه ها مى شود خوددارى کنند.([50])
همسر استاد
علاّمه جعفرى در سال 1326 با خانم «جمیله فرشباف انتظار» ـ فرزند مرحوم حاج حسین ـ ازدواج کرد. جمیله درس نخوانده بود، اما قدر درس و اهل علم و فضیلت را مى دانست. او مدرک نداشت، اما ارزش هاى متعالى را به درستى درک کرده بود. خانم فرشباف انتظار در زندگى با استاد، در نجف، کربلا، کاظمین، تبریز، قم، مشهد و تهران، سختى ها و مشکلات بسیارى کشید، اما هیچ گاه از این بابت گله نکرد. جمیله خانم کمالاتى داشت از جمله آن که استاد جعفرى به فرزندان و اقوامش توصیه مى کرد که: «از جمیله خانم نماز اوّل وقت را یاد بگیرید!»([51])
در سال 1350 یا 1351، سوء تفاهمى بین استاد و همسرش به وجود آمد. این اولین و آخرین سوء تفاهم بود، قدرى با یک دیگر صحبت کردند و هم دیگر را مؤاخذه نمودند بعد استاد به مدّت 10 دقیقه سکوت کرد سپس قضیّه اى روى داد که فرزندان را به شگفتى آورد: فیلسوف شرق به سوى همسرش رفت عذرخواهى کرد و خم شد با کمال احترام دست همسر بى سوادش را بوسید!([52]) و به این ترتیب این اولین سوء تفاهم تبدیل به آخرین و تنها سوء تفاهم در زندگى مشترک آن دو بزرگوار شد.
کانون خانواده
برنامه معمول استاد این بود که پیش از اذان صبح از خواب برمى خاست و پس از نماز و مناجات، به کتابخانه مى رفت و تا ظهر مشغول کار بود. هنگام ظهر به نماز و استراحت مى پرداخت و مجدّداً به کتابخانه مى رفت و تا پاسى از شب، با شاگردان و محقّقان به تدریس و مباحثه و تحقیق مى پرداخت. رفت و آمد افراد به منزل استاد با پذیرایى هایى همراه بود و مدیریّت همه آن را جمیله خانم بر عهده مى گرفت. بسیارى از اوقات، در هر هفته دو ـ سه بار جمعیّتى در حدود 100 تا 200 نفر براى استفاده از محضر استاد به حضورش مى رسیدند و همسر صبور ایشان همه را پذیرایى مى کرد و خم به ابرو نمى آورد.
تابستان هاى نجف گرماى کُشنده اى داشت. استاد و خانواده اش به سرداب خانه پناه مى بردند در آن سرداب، یک جفت مار نر و ماده زندگى مى کردند. پس از صرف غذا ـ که معمولاً ناچیز بود ـ استاد مى گفت: باقى مانده غذا را بگذارید تا مارها بیایند و بخورند. استاد و خانواده اش از کنار سفره بلند مى شدند و پس از مدّتى، مارها مى آمدند و ته مانده غذا را مى خوردند!([53])
دختر استاد ـ که یار و یاور و در حکم وزیر استاد بود ـ در سال 1371، بر اثر سرطان از دنیا رفت. همسر استاد نیز در سال 1372 بر اثر سرطان خون به دیار باقى شتافت.
علامه جعفرى در مرگ دخترش گفت: وزیر من از دست رفت. او در رحلت همسرش گفت: همه چیز من از دست رفت. پس از آن که پیکر همسر استاد دفن شد، علامه جعفرى در جمع اقوام و ارادتمندان به پا خاست و مطالبى درباره آن بانوى فداکار گفت: از جمله: «حدود 40 سال این بانوى از دست رفته در زندگى ما بود مشکلات کارهاى ما را تحمّل کرد و مقتضیات نفس را کنار گذاشت... حقیقت این است که من جز این که از ایشان تشکر کنم و از ایشان طلب عفو کنم، امشب هیچ چاره اى غیر از این نمى بینم چون خیلى، خیلى گذشت کرد... خدایا! پروردگارا! این بانو را با فاطمه زهرا(علیها السلام) محشور بفرما!»([54])
استاد جعفرى در سال 1361، روال منظّم و معمول تحقیق و تدریس و تألیف را بر هم زد و در شهر جنگ زده دزفول حضور یافت. حضور استاد در زمانى بود که دزفول مرتّب موشک باران مى شد. استاد جعفرى در جمع رزمندگان اسلام حضور یافت و براى آنان سخنرانى کرد و فرماندهان جنگ و بسیجیان و پاسداران اسلام و ایران را تحت تأثیر شدید قرار داد. استاد در خانه مرحوم آیت الله سید ابوالفضل نبوى اقامت کرده بود. در همین زمان، موشک هاى دشمن چند بار شبانه به نزدیکى آن منزل اصابت کرد. به این جهت، فرماندهان به ناچار از استاد درخواست خاضعانه کردند که در سنگرى اسلام را یارى کند که سنگربانى آن را حتّى هزاران هزار تن از عاشق ترین رزمندگان اسلام هم نمى توانستند به عهده بگیرند. استاد پذیرفت و به سنگر تحقیق، تألیف و تدریس بازگشت.([55])
جشن بزرگداشت
در دهم مهرماه 1376، مراسم نکوداشت منزلت علمى علامه جعفرى در دانشگاه تهران برگزار شد. استاد جعفرى ابتدا امتناع مى کرد و نمى پذیرفت که چنین بزرگداشتى برگزار گردد اما بعد بر اثر اصرار دانشمندان و این که چنین کارى در واقع بزرگداشت علم و تحقیق است، نه صرفاً بزرگداشت یک شخص با کراهت پذیرفت. چند روز قبل از برگزارى این نکوداشت، دکتر سروش و جمعى به منزل استاد رفتند و با سخنانى خواستند که ایشان در این مراسم درباره موضوعى سیاسى به تبلیغات و موضع گیرى بپردازد اما علاّمه جعفرى نپذیرفت و فرمود: «من اهل جار و جنجال نیستم.»
استاد بعد از تکذیب آقاى سروش، براى ثبت در تاریخ نوشت:
«... آقاى سروش درباره یکى از مسائل روز پیشنهادى کردند که من به ایشان اجمالاً این مطالب را گفتم که من به جهت اشتغالات علمى از طرح این گونه مسائل معذورم.»
7/10/1376 محمّد تقى جعفرى
در مراسم نکوداشت استاد علاّمه جعفرى، که به همت پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامى برگزار گردید، رئیس جمهور وقت جناب آقاى خاتمى به پاس خدمات پنجاه ساله استاد در عرصه دانش و پژوهش نشان درجه یک دانش را به ایشان تقدیم کرد.([56])
کرامات
سال ها پیش از انقلاب اسلامى استاد جعفرى به دعوت یکى از آشنایان به مراغه سفر کرد و در آن جا براى گردش به دامنه کوه سهند رفت. هنگام برگشتن از کوه، کشاورزى، ایشان و همراهش را براى صرف چاى دعوت کرد. استاد پذیرفت. در هنگام صرف چاى، کشاورز دیگرى نیز آمد و نومیدانه و با حسرت شدید گفت: گاوش مُرده است گویى که همه زندگى و هستى اش از دست رفته است! حالت گرفته این کشاورز پاک طینت چنان درون استاد جعفرى را شوراند و قلبش را به تپش وا داشت که اندکى دستش را بالا برد به طورى که دیگران متوجه نشوند و گفت: «اى خدا!» در این هنگام آن کشاورز با شادى فریاد زد: زنده شد! و به طرف گاوش اشاره کرد. همه به طرف گاو نگاه کردند و دیدند که اول سر و بعد تنه اش تکان خورد و بعد از چند لحظه بلند شد.
چون برآمد از میان جان خروش *** اندر آمد بحر بخشایش به جوش
در سال 1352، استاد جعفرى بعد از سخنرانى در دانشگاه تبریز، به دعوت گروهى از جوانان به مسجد دینى در محلّه عمو زین الدین رفت و در آن جا به سخنرانى پرداخت. در حین سخنرانى همهمه عدّه اى بلند شد. استاد پرسید، گفتند: در یک قسمت از مسجد، دیوار شکاف برداشته و نزدیک به فرو ریختن است، ولى مردم به جهت محبت واحترام به شما از مسجد بیرون نمى روند، و اگر دیوار فرو ریزد، سقف نیز فرو خواهد ریخت. استاد صحبتش را قطع کرد و از مردم خواست که به سرعت بیرون روند. وقتى آخرین فرد بیرون رفت، دیوار فرو ریخت و سقف مسجد نیز پایین آمد، بدون آن که کوچک ترین صدمه اى به کسى برسد.
در زمان ریاست جمهورى آقاى هاشمى رفسنجانى که «انجمن مفاخر و آثار فرهنگى» تشکیل شد، نامه اى از سوى رئیس جمهور وقت به استاد جعفرى رسید که در آن در خواست شده بود که ایشان عضویت در هیأت مدیره این انجمن را بپذیرد. استاد نپذیرفت و دلیل این امر را مشغله هاى فراوان علمى ذکر کرد. چند روز بعد دکتر سروش با استاد تماس گرفت و با اصرار گفت: «عضویت در هیأت مدیره انجمن، مانعى از اشتغالات شما نخواهد بود زیرا در هر سال یک بار در هیأت مدیره شرکت مى کنید و امضا مى کنید و مى روید.» علاّمه جعفرى با ناراحتى پاسخ داد:
«کار مدیریّت و اظهار نظر درباره آثار و مفاخر کشورى پهناور با تاریخ فرهنگى گسترده و عمیق و وفور شخصیّت هاى بزرگ و مفاخر ملّى آن خیلى با اهمیّت تر و مشکل تر از آن است که با حضور یک ساعته این جانب و امضاى یک ورقه یا یک دفتر حلّ و فصل شود و من گاهى معاد را مى بینم!»([57])
وفاى به عهد
در ساعت ده صبح آن روزى که دختر استاد از دنیا رفت ـ 23 آذر 1371 ـ طبق قرار قبلى یک سخنرانى براى ایشان در دانشگاه امام صادق(علیه السلام)در نظر گرفته شده بود. بستگان او پیشنهاد کردند این برنامه لغو شود، اما استاد فرمود: «من قول داده ام و باید بروم.» علاّمه عازم دانشگاه شد و در موقع مقرّر درباره «انسان و جایگاه علوم انسانى» سخنرانى کرد و در بین سخنرانى با صبورى و وقار تمام، از مرگ فرزند دلبندش خبر داد. مرگ فرزند حادثه اى غمبار و سنگین بود، اما طوفان مصیبت نتوانست وجودش را به تلاطم اندازد و عهد و عزمش را بشکند. بدین گونه همه دانستند استاد سوگوار است و پیکر دخترش هنوز به خاک سپرده نشده و استاد با چشم اشکبار جنازه عزیزش را در پیش چشم دیگر بستگان رها کرده و به دانشگاه آمده است تا سخنرانى کند و به عهدش وفا نماید و درس صبر و وفا بیاموزد.([58])
حضور در جبهه جنگ
استاد جعفرى در دوره جنگ تحمیلى به هر شهرى که براى سخنرانى مى رفت، اولین کارى که مى کرد رفتن به مزار شهدا و خواندن فاتحه براى آنان بود. علاّمه جعفرى هم خود در آغاز جنگ، به مدّت یک هفته به جبهه رفت و هم فرزندش را به جبهه فرستاد و به همسرش گفت: خانم عزیز، ناراحت نباش! پسر ما مثل جوان هاى دیگر است. خون او از جوان هاى دیگر رنگین تر نیست. اگر سالم برگشت، خدا لطف کرده است و اگر هم کشته شد، در راه دین و کشور کشته شده است. استاد علاّمه جعفرى در دوران جنگ تحمیلى اغلب سخنرانى هایش را با دعاى ذیل و مانند آن پایان مى داد:
«خدایا! دعاى رزمندگان را در حقّ ما مستجاب کن! و پیام شهدا را با گوش ما آشنا کن! خدایا! ما را قدردان حرکتى که جوانان ما در جبهه ها براى مملکت کردند قرار بده!»([59])
شاگردان استاد
استاد جعفرى حدود 50 سال به تعلیم و تربیت جامعه اشتغال داشت. در این مدت طولانى بسیارى از پژوهشگران حوزه و دانشگاه از دروس ایشان استفاده کرده و نکته ها آموختند که از جمله مى توان به دکتر «عبدالرحیم گواهى» دکتر «عبدالله نصرى» و حجّت الاسلام دکتر «محمّد مهدى گرجیان» اشاره کرد.
آثار علمى
از استاد، بیش از 100 کتاب باقى مانده است از جمله:
1 ـ ترجمه و تفسیر نهج البلاغه (27 جلد).
2 ـ تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى (15 جلد).
3 ـ انسان از دیدگان قرآن.
4 ـ نیایش حسین(علیه السلام) در عرفات.
5 ـ فلسفه و هدف زندگى.
6 ـ فلسفه زیبایى و هنر از دیدگاه اسلام.
7 ـ حکمت اصول سیاسى اسلام.
8 ـ اعلامیه جهانى حقوق بشر از دیدگاه اسلام و غرب و تطبیق آن دو بر یکدیگر.
9 ـ فرهنگ پیرو فرهنگ پیشرو.
10 ـ علم و دین در حیات معقول.
پایان عمر
استاد در اواخر زندگى، دچار بیمارى سرطان ریه شد. پزشکان این بیمارى را در ایشان در مرداد ماه 1377 تشخیص دادند. فرزند علاّمه، ـ دکتر غلامرضا جعفرى ـ که در نروژ مشغول تحصیل در دوره فوق دکترا بود، به ایران آمد تا ایشان را براى ادامه معالجه به آن جا ببرد. استاد هنگام خدا حافظى با خانواده گفت: «این سفر بدون بازگشت است. پس از مرگ من، درباره من إغراق نکنید.» و به فرزندش گفت: «جلال الدین! حال که به عمر خود نگاه مى کنم، مى بینم که چقدر سریع گذشت.»
در نروژ ماجراى جالبى روى داد: شبى یکى از دوستان دکتر غلامرضا جعفرى او و استاد را براى شام به منزل خود دعوت کرد. استاد و فرزندش در موقع مقرّر به آن جا رفتند. هنگام شام، استاد ناراحت شد و گفت: «بوى تعفّن مى آید!» هر چه به او گفته شد که تعفّنى در کار نیست، نپذیرفت سرانجام دکتر غلامرضا جعفرى برخاست و همراه پدر شام نخورده از آن جا خارج شدند. صبح روز بعد دکتر جعفرى با آن دوست تماس گرفت تا عذر خواهى کند، اما با کمال تعجّب دوستش گفت: براى شامِ شب گذشته نتوانستم مرغ ذبح اسلامى تهیّه کنم، به ناچار از مرغ هاى معمولى استفاده کردم. از این که داشتم مرغ نجس به استاد مى دادم بسیار ناراحت بودم! و خیلى خوشحال شدم که ایشان شام نخوردند!
استاد جعفرى در بیمارستان «لیستر» شهر لندن نیز بسترى شد اما سرانجام در 25 آبان 1377 ش. به ملکوت اعلى پیوست.([60])
[1] - فیلسوف شرق، محمّد رضا جوادى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ اول، 1378، ص 6.
[2] - آفاق مرزبانى، عبدالله نصرى، انتشارات سروش، چاپ اول، 1377، ص 21 و 22.
[3] - علاّمه جعفرى، محمّد ناصرى، دفتر انتشارات کمک آموزشى، چاپ اول، 1377، ص 10.
[4] - همان، ص 11.
[5] - ر.ک: علاّمه جعفرى، ص 14 و15 و ص 46 - 48.
[6] - فیلسوف شرق، ص 15.
[7] - علاّمه جعفرى، ص 15 و 16.
[8] - تکاپوگر اندیشه ,,,,,ها، عبدالله نصرى، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامى، چاپ اول، 1376، ص 3.
[9] - علاّمه جعفرى، ص 18 تکاپوگر اندیشه ,,,,,ها، ص 3 و فیلسوف شرق، ص 17 و 18.
[10] - آفاق مرزبانى، ص 26.
[11] - فیلسوف شرق، ص 18 .
[12] - همان، ص 20.
[13] - همان، ص 21 و 22.
[14] - آفاق مرزبانى، ص 28.
[15] - فیلسوف شرق، ص 24 و علامه جعفرى، ص 28.
[16] - آفاق مرزبانى، ص 29 و فیلسوف شرق، ص 24 و 25.
[17] - فیلسوف شرق، ص 26 و 27.
[18] - علاّمه جعفرى، ص 29 و 30 وتکاپوگر اندیشه ,,,,,ها، ص4.
[19] - فیلسوف شرق، ص 31 و 32.
[20] - علاّمه جعفرى، ص 31 و 32.
[21] - فیلسوف شرق، ص 35 و 36.
[22] - همان، ص 39 و 40.
[23] - علامه جعفرى، ص 34.
[24] - همان، ص 34 و 35 و فیلسوف شرق، ص 46.
[25] - فیلسوف شرق، ص 54 - 56.
[26] - مریم: 52.
[27] - تکاپو گر اندیشه ,,,,,ها، ص 7.
[28] - ر. ک: غوّاص اقیانوس اندیشه، غلامرضا گلى زواره، انتشارات امّ ابیها، چاپ اول، 1378.
[29] - فیلسوف شرق، ص 65 و 66.
[30] - همان، ص 67 و 68.
[31] - شریعه خرد، یادنگار کنگره نکوداشت منزلت علمى استاد علاّمه محمّد تقى جعفرى، زیر نظر على اکبر رشاد پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه ,,,,, اسلامى، چاپ اول، 1376، ص ,,,,,440 و 441.
[32] - فیلسوف شرق، ص 69 - 71.
[33] - «چراغ فروزان» از مجموعه یاران امام به روایت اسناد ساواک، مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات، چاپ اول، 1377.
[34] - فیلسوف شرق، ص 74.
[35] - چراغ فروزان، ص 200، 175، 231 و... ,,,,,.
[36] - همان، ص 34.
[37] - همان، ص 126.
[38] - همان، ص 165.
[39] - همان، ص 194.
[40] - فیلسوف شرق، ص 88 و 89 و چراغ فروزان، ص ,,,,,205 و ,,,,,187 ,,,,,.
[41] - فیلسوف شرق، ص 105 و 106 و علاّمه جعفرى، ص51 - 13 و آفاق مرزبانى، ص 49.
[42] - علاّمه جعفرى، ص 51.
[43] - همان، ص48 - 51 و تکاپوگر اندیشه ,,,,,ها، ص 21 و 22.
[44] - تکاپوگر اندیشه ,,,,,ها، ص 23 و 30 و به نقل از: تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى، ج 2، ص 816 و 817.
[45] - تکاپوى اندیشه ,,,,,ها، ج 1، ص 520.
[46] - علامه جعفرى، ص 56 ـ 58.
[47] - فیلسوف شرق، ص 127 و 128.
[48] - تکاپوى اندیشه ,,,,,ها، ص 8 و 9.
[49] - ر. ک: تکاپوى اندیشه ,,,,,ها (مجموعه مصاحبه ,,,,,هاى استاد علاّمه محمّد تقى جعفرى) به کوشش آقاى على رافعى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ اول، تهران، 1373ش (2جلد).
[50] - فیلسوف شرق، ,,,,, 196 و 197.
[51] - همان، ص 148 - 150.
[52] - همان، ص 151 و 152.
[53] - همان، ص 149 - 151.
[54] - همان، ص 153 و 154.
[55] - علاّمه جعفرى، ص 66 و 67.
[56] - همان، ص 69.
[57] - همان، ص 185 ـ 187.
[58] - همان، ص 187 - 189 به نقل از روزنامه اطلاعات مورخه 25/9/1371 ش.
[59] - فیلسوف شرق، ص 189.
[60] - فیلسوف شرق، ص 158 - 164 و ص208 و209 و213.