آقای محمد صادق چوبک فرزند آقای محمد اسمعیل تاجر بوشهری فرزند حاج علی از نویسندگان با ذوق معاصر است
در سال 1295 شمسی در بوشهر متولد شده ـ تحصیلات ابتدائی را در بوشهر بانجام رسانیده و با پدر بشیراز رفته است و در شیراز نیز بتحصیل مشغول بوده سپس برای تکمیل تحصیلات خود بطهران رفته و دوره کالج امریکائی طهران را بپایان رسانیده است ـ زبان انگلیسی را خوب آموخته و در ادبیات فارسی و انگلیسی مهارتی رسانیده است زبان انگلیسی را خوب آموخته و در ادبیات فارسی و انگلیسی مهارتی یافته است ـ حکایات و داستانهای اجتماعی مختصر و مفیدی بسبک جدید «نول» مینویسد و در آن کلمات عادی روزانه بکار میبرد و بسیار مطلوب واقع شده و تا کنون چند جلد از آنها مکرر طبع شده است:
تألیفاتش: 1ـ خیمه شب بارزی 2ـ عنتری که لوطیش مرده بود (بانگلیسی نیز ترجمه شده) [1] ـ 3ـ آدمک چوبی (ترجمه از انگلیسی)
آقای چوبک فعلاً رئیس کتابخانه شرکت ملی نفت است و ضمناً بخدمات ادبی خود ادامه میدهد ـ مردی خوش خلق و متصف بصفات حسنه و خوش مشرب و با محبت است ـ و از خوردن گوشت اجتناب میورزد ـ
برای بدست دادن سبک نویسندگی مشار الیه قسمتی را از «چراغ آخر» که در شماره سوم دوره چهارم سال 1331 مجله ادبی سخن چاپ شده در اینجا عینا نقل میکنیم:
«کشتی تازه لنگر برداشته و راه دریا را پیش گرفته بود، اما هنوز صدای پیوسته دندان قرچه جرثقیلها که مدتی پیش از کار افتاده بودند تو گوش جواد مانده بود و درونش را میخورد ـ کشتی بخود میلرزید ـ صدای کشدار جهنمی آتشخانه و موتور لرزش دردناکی در تن کشتی انداخته بود ـ تختههای کف کشتی زیر پایش مورمور میکرد، گوئی پایش خواب رفته بود ـ او با سفر دریا آشنا بود ـ ولی آنچه در این سفر آزارش میداد گروه بسیاری از مسافرین جور و اجور و زوار بی بند و باری بودند که بلیت درجه سه داشتند و روی سطحه پهلوی او جا گرفته بودند ـ
اگر وضعش بهتر بود، او هم دست کم بلیط درجة دوئی میگرفت و میرفت توی یک اتاق کوچک که حمام و روشوئی و تختخواب پاکیزه داشته باشد ـ و در را روی خودش میبست و از دریچه کوچک گردی که در چسبان کیپی داشت تو دریا نگاه میکرد ـ اما اکنون که او هم رو سطحه جا داشت ناچار بود دست کم از بوشهر تا بصره با صد جور آدم همنشین و دمخور باشد و تو روی آنها نگاه کند.
مسافرین درجه یک و دو اتاقهای خود جا گرفته بودند و گروهی از آنها که کاری نداشتند روی نردة عرشه خم شده بودند و بمسافرین درجه سه و دریا نگاه میکردند ـ مسافرین درجه سه گله بگله روی سطحه کشتی جا گرفته بودند ـ هر که هر چه داشت زیر پایش گسترده و نشسته بود ـ از دم پله ورودی همینطور مردم نشسته بودند تا دور انبار بزرگ و پای پلگانی که بعرشه و اتاقهای درجه یک و دو میرفت و همه جا پر بود از زوار و مسافرین ایرانی و هندی و افغانی و عرب و سیاه و سفید و زن و مرد و بچه که تو هم وول میزدند ـ میان آنها بازرگان دم و دستگاهدار هم بودند که مسافرت روی سطحه را بر اتاق ترجیح میدادند .
اینها روی جاجیمهای قشقائی و خورجینهای پروپیمان خود لم داده و دارای قبل منتقل بودند و غلیان بلور میکشیدند ـ میان مسافرین گدا و درویش و بیمار رسید و قاچاقچی نیز زیاد بود که همه در کنار هم میزیستند و حریم هر یک همان تکه فرش یا گوئی و بار و بنهای بود که رویش نشسته پایش تکیه داده بود.
آنهائیکه با هم آشنا شده بودند با هم میگفتند و میخندیدند و برای هم تکه [2] میگرفتند و چیز بهم تعارف میکردند ـ و آنهائیکه هنوز همدیگر را نمیشناختند پی بهانه میگشتند تا با هم آشنا شوند ـ بیخودی تو رویهم لبخند میزدند و خواهان آشنائی هم میبودند ـ چپق و غلیان و باسلق و جوز قند و ماهی موتو[3] و خرما و انجیر خشک بهم تعارف میکردند، در این سفر دراز گوئی آشنائی همنشینان اجباری بود و خواه و ناخواه با هم بودند و چارهای نداشتند ـ هر کس برای خود کاری میکرد یکی فرش میگسترد، یکی غلیان چاق میکرد، یکی رو منقل سفری خوراک میپخت، یکی ماهی سرخ میکرد، یکی آتش چرخان میچرخانید ـ سماورها میجوشید و پریموسها صدا میکرد ـ شوق سفر و مخصوصاً در زائرین ذوق زیارت همه را بهم نزدیک کرده و ذوق زدگی و سبکسری بچگانهای در آنها پدید آورده بود
جواد تنها بود ـ میخواست بکلکته برود درس بخواند ـ سالی دو بار این راه را میرفت و از این رو با کشتی و مسافرین جور و اجور آشنا بود ـ میدانست چگونه از آنها دوری بجوید و چگونه با آنها آشنا شود ـ اما این بار ناچار کشتی به بحرین و قطر هم میرفت و از آنجا بسوی هندوستان روانه میشد.
بنابراین چند روز زیادتر رو دریا مینماید ـ اما او خوشش میآمد ـکشتی یکراست میرفت ببصره و از آنجا برمیگشت بکویت و از آنجا ببحرین و سپس بقطر و از آنجا یکراست میرفت بکرای ـ و از کراچی با ترن میرفت بکلکته، اکنون نیز روی سطحه کنار نرده برای خود جا گرفته بود ـ تختخواب سفری خود را رده بود و چمدانش را پهلوی آن گذاشته بود و ایستاده بمسافرین نگاه میکرد ـ هوای دریا اعصابش را نرم و آرام ساخته بود ـ از مسافرین دلش زده بود.
برگشت و روی نرده خم شد و بدور نمای مه آلود بوشهر نگاه کرد بوشهر پس میرفت و از دریا فرا میکرد ـ برجهای عمارت دریا بیگی و خانههای بلند کنار دریا جاهای خود را عوض میکرد ـ یادش آمد چقدر کنار این دریا بازی کرده و از آن ماهی گرفته ـ چقدر «لوت» و «گل بگیر شده» بازی کرده هر اندازه بندر تندتر از پیش چشم او میگریخت دلبستگی او بآن دیار که در آنجا بدنیاآمده بود بیشتر میشد.
بش از همه چهرة زار و بیمار مادرش که هم اکنون در پشت آن دیوارها بود، جلوش بود ـ پیش خودش گفت: «این پیره زن از دوری من خیلی رنج میبره» با این ناخوشی که داره خیال نمیکنم امساله را بآخر برسونه ـ کاش بیچاره زودتر بمیره و راحت بشه ـ چشمانش داره کور میشه ـ منم که هنوز دو سال دیگه کار دارم نمیدونم آخرش چه جور میشه» جواد لاغر و درشت چشم و زردمبو و بیست و پنجساله بود ـ پوزه باریک و پیشانی پهن بر آمدهای داشت، استخوان گونههایش زیر چشمانش بیرون زده بود ـ الخ
[1] ـ کتاب عنتری که لوطیش مرده بود آقای پیترابوری Peter – avery محصل ادبیات و تاریخ فارسی ـ بانگلیسی ترجمه کرده و مقدمهای در ترجمه نویسنده بر آن افزوده است.
[2] ـ تکه: بکسر اول که تای قرشت است در اصطلاح اهالی فارس بمعنی لقمة غذاست.
[3] ـ موتو: بضم میم و تای منقوطه نام ماهیهای خیلی کوچک و خردیست در خلیج فارس که در بنادر جنوب آنها را با دام صید و نمک سود میکنند و در آفتاب خشک کرده میخورند و آنها را که کمی درشت تراست «حشینه» گویند ـ و آنرا پس از خشک کردن در آسیا نرم کرده بگاو میدهند.