حاج شیخ غلامرضایزدى
متوفاى 1380 هـ .ق.
عنوان مقاله: رایت اخلاص
نویسنده: مجید دهقان منشادى
ولادت
هنگامه آواى دلنشین مناجات شعبانیه بر بلنداى گلدسته هاى حرم مطهّر حضرت رضا(علیه السلام)، در یکى از روزهاى ماه شعبان (1295هـ .ق.) برابر با مرداد (1257هـ .ش.) در محله سرآب مشهد (واقع در پشت باغ نادرى)، در خانواده حاجى ابراهیم یزدى پسرى به دنیا آمد که پدر به دلیل عشق و ارادت به آستان مقدس حضرت رضا(علیه السلام)، نامش را «غلامرضا» نهاد چرا که سال ها به عشق غلامى آن حضرت، به دیار غریب نوازِ مشهد پا نهاده بود.([1])
عشق به تحصیل
«غلامرضا» دوران کودکى را به کمک پدر در مزرعه اى در اطراف شهر مشهد شتافت و در امر کشاورزى، بسیار خبره گردید. به همین جهت پدر با تحصیل و رفتن او به مکتب خانه مخالفت نمود و او را روانه کار ساخت. او کودکى تیزهوش و علاقه مند به علم بود. نقل شده است که شیخ غلامرضا بعدها در این باره مى گفت:
«پدرم در مشهد کشاورزى داشت و وضعیتش خوب بود، من هم کشاورزى بلد بودم امّا به علم علاقه داشتم. اگر چه پدرم مرا به دنبال کار مى فرستاد ولى خودم دنبال درس مى رفتم.([2])
بعد از اصرار بسیارِ غلامرضا و واسطه شدن اقوام پدر به او اجازه تحصیل داد. از اقوام ایشان نقل شده است که:
«چون غلامرضا در کار رعیّتى خیلى زرنگ بود، پدر با تحصیل وى مخالفت مى نمود تا این که وى در حرم امام رضا(علیه السلام) بست نشست و از تمامى کارها دست کشید. عمویش نزد پدر وى ضامن شد و چون پدر شوق و علاقه پسر خود را براى تحصیل دید، با تحصیل وى موافقت نمود.([3])
حوزه علمیه مشهد
سرانجام پدر با تحصیل غلامرضا موافقت نمود و او با عشقى وافر و همتى والا وارد حوزه علمیه مشهد شد. در آغاز، صرف و نحو را نزد شیخ محمد بسطامى، معروف به فاضل بسطامى آموخت. با توجه به هوش و ذکاوت ذهنى فوق العاده اى که داشت در مدت کوتاهى صرف و نحو را تمام نمود و از افاضات آن استاد برجسته در علوم ادبى بهره برد.([4])
سپس فقه و اصول را نزد شیخ الاسلام، از شاگردان حکیم بزرگ حاج ملاّ هادى سبزوارى، فراگرفت و با آقاى شیخ محمدعلى قائنى نیز آشنا شد و به تحصیل علم منطق و آشنایى با دقائق علم کلام، نزد وى پرداخت.
وى، دوران طلبگى خود را در مشهد، در «مدرسه نو»([5]) سپرى نمود. این اولین مکان براى تلاش او در تحصیل علم و اخلاق بود که به گفته وى، از آنجا هزاران خاطراه تلخ و شیرین دارد.
یار همراه
غلامرضا در دوران تحصیل، با یارى همدل، آشنا شد که کتاب هاى فلسفه، کلام، فقه و اصول را با وى مباحثه نمود. این یار همدل «آقا سید حسن نجفى قوچانى»([6]) بود. قوچانى در یکى از خاطرات خود مى نویسد:
«با یک نفر که در سن، شاید از من کوچک تر بود و لکن خوب و زرنگ بود، اصالتاً یزدى و لکن مولود و ساکن مشهد بود هم درس و هم مباحثه بودیم و با ماهى یک تومان به خوبى گذران مى نمودیم... . سه ـ چهار نفر هم مباحثه داشتم. زرنگ تر، بادوام تر و بامحبت تر از همه، همان رفیق یزدى الاصل بود.»([7]).
چندى نمى گذرد که هر دو تصمیم مى گیرند براى طى مراحل بالاتر علمى به حوزه علمیه اصفهان بروند. حاج شیخ پیشنهاد مى کند چون خاله و پسرخاله و پسرعموى من در یزد هستند و یزد هم به اصفهان نزدیک است، ابتدا به یزد برویم و از آنجا به اصفهان سفر نماییم، که آقا نجفى قوچانى با این پیشنهاد موافقت کرد.
سفر به یزد
هر دو از پدرشان اجازه گرفتند و در آغاز بهار سال (1276 هـ .ش.) راهى یزد شدند. سرانجام، بعد از یک هفته با پشت سر گذاشتن یک سفر پرمخاطره و تحمل دشوارى هاى زیاد در راه، که گاه به مرگ نزدیک بود خود را به یزد رساندند.
آن دو مسافر، نخست با قصد اقامت ده روزه وارد یزد شدند اما در حادثه اى که براى آقا نجفى قوچانى رخ داد، او مجروح شد بنابراین مجبور شدند چهل روز در یزد توقف نمایند.([8])
حوزه اصفهان
پس از ورود به اصفهان، با نامه هاى سفارشى که از عالمان بزرگ مشهد همراه خود داشتند راهى خانه آیت الله حاج آقا نورالله نجفى اصفهانى شدند و او آنان را به طور موقت پذیرفت. آن دو، فرداى آن روز، به جمع طلاّب حوزه پررونق اصفهان پیوستند. براى شروع، به ناچار، پاى درس هاى قوانین و رسائل شیخ على بابا فیروز کوهى نشستند در حالى که آن را قبلاً در مشهد خوانده بودند. پس از چند روز پرس و جو از طلاب و آشنایى با حوزه علمیه اصفهان، راهى درس آقا شیخ محمد کاشى شدند.([9])
وى عارفى والا و سالکى بلندمرتبه بود که منظومه ملا هادى سبزوارى را در مدرسه صدر اصفهان تدریس مى کرد و خود مدعى بود که در بیست و دو علم مجتهد و به مقام شهود و فنا رسیده است! وى در 20 شعبان سال (1323هـ .ق.) در 84 سالگى در اصفهان درگذشت.([10])
حاج شیخ غلامرضا از سال (1314 هـ .ق.) تا (1319 هـ .ق.)([11]) در اصفهان اقامت گزید. وى در این مدت، بیشتر همت خود را صرف فقه و اصول کرد و از محضر استادانى چون: عبدالکریم گزى (جزى)، آقا نجفى اصفهانى و... استفاده نمود. در این میان تنها محضر درس سید اجل، العالم البارع الفحّاص البحّاث، آیت الله سید محمدباقر درچه اى، در مدرسه «نیم آورد» بود که به دل حاج شیخ مى نشست. بیشترین مدت تحصیل وى در اصفهان، در محضر پر فیض ایشان سپرى شد و به حق مى توان ایشان را استاد عرفان حاج شیخ دانست زیرا نقش بسزایى در رشد و تعالى روح او داشته است. وى با اشتیاق در درس خارج ایشان شرکت مى کرد و درس اصول و فقه ایشان را مى نوشت.
خودسازى
شیخ غلامرضا، اندک زمانى پس از ورود به اصفهان، با عارفى والا و سالکى بلندمرتبه آشنا مى شود و در درس او شرکت مى نماید. پس از چند ماه به لطف تأثیر سخنان و مواعظ استاد کامل آخوند کاشى، میل به شب زنده دارى و کناره گیرى از مردم پیدا مى کند.([12]) آقا نجفى قوچانى، راهىِ ریاضت خانه شیخ بهایى، در تخت پولاد اصفهان مى شود.([13]) و حاج شیخ هم، در مدرسه به ریاضت هاى سخت و روزه و شب زنده دارى و سیر و سلوک مى پردازد.
از دیگر موقعیت هاى خوبِ زندگى حاج شیخ، در اصفهان را مى توان همزمانى حضور او، با حاج شیخ حسن على نخودکى اصفهانى دانست. آن دو از شاگردان میرزا جهانگیر خان قشقایى در مدرسه صدر اصفهان بودند.([14])
سرانجام فراق دو یارِ همدل فرا مى رسد. آقا نجفى قوچانى براى سفر به نجف، به قصد تکمیل تحصیل، برخى از کتاب هاى خود را مى فروشد و فرداى آن روز، شیخ غلامرضا و دیگر طلاّب، براى مشایعت وى تا نجف آباد او را همراهى مى کنند. در این میان، شیخ بسیار مى گریست، به حدّى که دیگران را نیز به گریه وامى داشت. براى شیخ بسیار دشوار بود که پس از سال ها همنشینى در سفر و حضر و در شادى و غم، از سیّد جدا شود.([15])
به سوى نجف
آقا نجفى قوچانى که چند سال قبل از حاج شیخ غلامرضا براى تکمیل تحصیلات وارد حوزه علمیه نجف شده بود، در نامه اى به رفیق قدیمى یزدى خود، مطالبى بدین مضمون نوشت:
«درس آخوند آن قدر مختصر و مفید است که از هر کلمه، هزار کلمه، صحت و سقم آن معلوم مى شود و شاگرد، واضح و آشکارا مى فهمد. اگر به راستى، مى خواهید درس بخوانید و چیز بفهمید، بیایید نجف، آن هم به درس آخوند که درس خواندن منحصر به حوزه ایشان است و درس گفتن منحصر به ایشان است.»([16]).
حاج شیخ، با چند نفر از طلاب اصفهانى، در سال 1319 هـ .ق. به درخواست رفیقِ همراه و همنشین خود، لبیک گفت و راهى نجف شد. حاج شیخ که توانسته بود پس از سال ها انتظار، در مهم ترین مرکز علمى و تحصیلى جهان تشیّع یعنى نجف اشرف ساکن شود، سر از پا نمى شناخت و در بدوِ ورود، با آقا نجفى قوچانى هم حجره شد. پس از سال ها دورى، دوباره دو دوست به هم رسیدند و مانند گذشته، به مباحثه و شرکت در درس ادامه دادند.([17])
در محضر بزرگان
حاج شیخ به محض ورود به نجف، همراه با آقا نجفى قوچانى، رسائل شیخ انصارى را در نزد آخوند خراسانى فراگرفت. او آن قدر از درس آخوند خوشش آمد که به گفته آقا نجفى چنین مى گفت:
«من این طور مدرّس تا بحال ندیده ام. من گفتم: این تعریف نشد، که تو مثل این را ندیده اى بلکه من مى گویم: همچو مدرسى به این طور خوش بیان قابل استفاده شاگردها تا به حال در اسلام پیدا نشده. و تصدیق نمود که همین طور است.»([18])
حاج شیخ، علاوه بر شرکت در درس آخوند، از شاگردان آقا شیخ محمدباقر اصتهباناتى (شیرازى)، در معقول بود.([19]) فقه را نزد سید محمدکاظم طباطبایى یزدى (صاحب عروة الوثقى) آموخت.([20]) او موفق شد در درس هاى دیگر مراجع تقلید شیعه از قبیل حاج میرزا حسین خلیلى، نایینى و آقا شیخ هادى تهرانى، که نسبت به بقیه استادان مطالب جدیدترى را مطرح مى کردند، شرکت کند.([21])
همچنین او توانست از همراهى آقا شیخ جعفر کاشى و آقا شیخ محمدحسین اصفهانى غروى از درس هاى پرفیض جامع علوم عقلى و نقلىِ آیت الله شیخ محمدباقر اصتهباناتى برخوردار شود.
ایثار
در سال هاى آخر اقامت حاج شیخ در نجف، مرض «وبا» به صورت وحشتناکى در نجف شیوع پیدا کرد و ترس را بر دل ها مستولى نمود و انسان ها را چون برگ خزان بر روى زمین ریخت. آقا نجفى قوچانى، در توصیف آن چنین مى گوید:
«در همین اوقات، وباى عامى در عتبات افتاد، که قلوب همه در تب و تاب افتاد و روزى چهارصد نفر از محوطه نجف سرازیر قبر مى شدند...، فقط، وبا و مردن ساده نبود، بلکه رعب و هیبت، قلوب را متزلزل ساخته بود و صفت قهّاریت ظهور کرده بود. مغرب ها افق را ابرهاى سرخ و زرد و آتشى رنگ احاطه مى کرد و هوا به شدت گرم بود. در هر پنج دقیقه از صوت «لا اله الا الله» معلوم بود که جنازه بزرگى را مى برند. یکى دو نفر از طلاب مدرسه به دیار آخرت تشریف بردند و مرا ترس فراگرفته بود.»([22])
در مدرسه آخوند، که مملوّ از طلبه هاى غریبه بود ـ که از سراسر کشورهاى اسلامى آمده بودند ـ گروه زیادى از طلاب، دچار مرض کشنده وبا شده بودند به حدى که توان نداشتند لباس هاى آلوده خود را بشویند. شیخ غلامرضا، شبانگاه، تمام آن لباس ها را بر مى داشت و درون چادر شب مى پیچید و براى شستن، پیاده به کنار شطّ فرات در کوفه مى برد. وى لباس ها را پس از شستن و خشک کردن، دوباره به دوش مى کشید و به نجف مى آورد. سپس آن ها را، یکى یکى تا کرده و نیمه هاى شب بدون این که کسى بفهمد کنار در اتاق هایشان مى گذاشت.([23])
از دیگر نمونه هاى گذشت و خلوص شیخ مى توان به یکى از خاطره هاى او اشاره نمود:
یکى از دوستانم به مرض سختى دچار و در بیمارستان بسترى شد. در آنجا گفتند: ما پرستار نداریم و هیچ کس دیگر هم قبول نکرد پرستارى او را بر عهده بگیرد. من قبول کردم و یک ماه، بالاى سر او، براى خدا، پرستارى کردم و از درس خواندن بازماندم. از فضل خدا، بعد از یک ماه، دیدم تمام درس هایى را که حضور نداشتم و نخوانده بودم، بهتر از دیگران مى دانم.([24])
شیخ غلامرضا، چنان به طلاب خدمت مى نمود که برخى او را «حمّال الطلاّب» مى خواندند.([25])
در ایام تحصیل، شهربانو، مادر شیخ غلامرضا، براى زیارت عتبات و دیدار پسر راهى نجف شد و مدتى در کنار فرزندش ماند. شیخ در ضمن تحصیل به پرستارى و مواظبت از مادر هم مى پرداخت.([26])
او ایام اقامت در نجف را با سختى و تنگدستى سپرى نمود و بعد از مدتى، مقدار پولى هم که پدر براى او مى فرستاد قطع شد. حاج شیخ با قناعت بیشتر زندگى مى کرد حتى کارش به جایى رسیده بود که گاهى روزها، تنها چند لقمه نان خالى مى خورد و مجبور بود براى مطالعه در شب از نور چراغ دستشویى استفاده کند. از او نقل شده است که روزى از روى تنگدستى، به حضرت امیر(علیه السلام) شکوه کرد و از ایشان خواست که به وى کمک کند. چندى بعد، گروهى از طلاّب کابلى به سفارش استادشان، براى تحصیل به نزد او آمدند. بعد از آن، شیخ به حدّى وضعش خوب شد که به دیگر طلاّب و استادان کمک مالى مى کرد.([27])
ترک نجف
دو عامل، شیخ غلامرضا را ناچار کرد تا حوزه پربار نجف را، پس از پنج سال معرفت آموزى در سال 1285 هـ .ش. ترک کند.([28])
اولین عامل، چشم درد و ضعف و ناتوانى حاج شیخ و اصرار مادر به بازگشت به ایران و دومین عامل، سفر شیخ محمدباقر اصتهباناتى به شیراز بود. حاج شیخ علاوه بر این که از شاگردان خاص او بود، مفتون و مجذوب اخلاق و معرفت و منش وى نیز شده بود و لذا در این سفر، پا به پاى استاد، راهى شیراز شد.
ورود به یزد
حاج شیخ، در سال 1286 ش.([29])، در سى سالگى وارد یزد شد و به صلاح دید مادر و بستگانش با دخترى از خویشاوندان دور خود که ساکن یزد بود ازدواج کرد. چندى بعد، براى زیارت امام رضا(علیه السلام) و دیدن پدر و مادر و کسب اجازه از پدر براى مراجعت به عتبات، به مشهد مشرف شد. حاج شیخ هر چه اصرار کرد، پدر راضى نشد از این رو به یزد برگشت و به دلیل تشدید بیمارى و تأهل، تا پایان عمر در آنجا اقامت گزید.([30])
عشق به استاد
در همان ایام، که حاج شیخ تازه در یزد ساکن شده بود، خبر شهادت استاد و مرادش، آقا شیخ محمدباقر اصتهباناتى را به او دادند.([31]) از این رو، دل شکسته و پریشان خاطر، با چشمى گریان، پیاده براى شرکت در مراسم ترحیم مراد خود، راهى شیراز شد. هر چه دوستان اصرار کردند که راه طولانى و پرخطر است نپذیرفت و حدود صد فرسنگ ـ هشتاد فرسنگ تا شیراز و بیست فرسنگ تا اصتهبانات ـ را پاى پیاده و با تنى بیمار، به عشق یار و مرادش طى کرد.
این سفر از بُعد سیاسى داراى اهمیت وافرى بود چرا که حمایت علنى از شناخته شده ترین شخصیت مشروطه خواه به حساب مى آمد آن هم در زمانى که مخالفان مشروطه در رأس قدرت قرار داشتند و مشروطه خواهان در معرض خطر بودند.([32])
زعامت دینى مردم یزد
در آغاز ورود حاج شیخ به یزد مرجعیت تامه مردم بر عهده آیت الله میرزا سید على مدرّسى لب خندقى بود. با گذشت زمان و بر اثر اقدامات و تلاش هاى مجدانه حاج شیخ در راه پاسدارى از دین خدا و برپایى مجالس تبلیغ اسلام و دست گیرى مستمندان و یارى طلاب و دیگر امور اجتماعى، ریاست دینى مردم، خود به خود، به ایشان واگذار شد.([33])
البته نه تنها حاج شیخ طالب ریاست نبود بلکه او به علت احترام به آیت الله سید على مدرسى لب خندقى، سال ها در درس خارج وى شرکت مى کرد و بارها مى گفت:
«من مجتهد نیستم».([34])
در آن سال ها در حدود 20 مجتهد در یزد وجود داشت، در صورتى که حاج شیخ نزدیک به چهل سال ریاست بلامنازع مردم یزد را بر عهده داشت. او مرجع تمامى مسائل علمى و دینى و اجتماعى مردم یزد، بلکه شهرهاى هم جوار بود.
پس از آن که آیت الله شهید محمد صدوقى به اصرار و سفارش حاج شیخ و آقاى وزیرى و دیگر روحانیان، در یزد ماندگار شد، ریاست دینى مردم با حمایت و اصرار حاج شیخ به ایشان محوّل گردید.([35])
تبلیغ
حاج شیخ، بعد از استقرار در یزد و تشکیل خانواده، شروع به فعالیت هاى مذهبى و دینى نمود. از جمله آن ها امامت جماعت مسجد ریک است([36]) که از سال (1289 هـ .ش.) پس از درگذشت شیخ ملا اسماعیل عقدایى (صاحب تحفة السعید فى علم التجوید) آن را به عهده گرفت. حاج شیخ حدود 50 سال در این مسجد به اقامه نماز و ارشاد مؤمنان پرداخت و پس از وفات وى، این مهم به فرزندانش (حاج شیخ على و حاج شیخ حسین) سپرده شد.([37])
حاج شیخ، با کمال اخلاص و بى توجهى به دنیا، در راه تبلیغ اسلام و ارشاد مؤمنان گام بر مى داشت. وى، براى تبلیغ دین پاى پیاده و گاهى با ساده ترین مرکب ها به دور افتاده ترین روستاها مى رفت حتى زمانى که هیچ کس حاضر نبود به روستایى بد آب و هوا در بیرون از شهر «ابرقو» برود وى داوطلب رفتن به آن روستا مى شد. بسیارى از مردم در طول شصت سال عمر وى، از یزد و روستاهاى آن گرفته، تا شیراز، بم، قم، کرمان، رفسنجان، تربت حیدریه و... از منبرهاى روحانى او بهره مند شدند.([38])
هر گاه وى به مشهد مشرف مى شد. بى درنگ صحن نور و عتیق را براى خطبه و نماز جماعت وى آماده مى کردند. آقا سید جمال گلپایگانى، به محض باخبر شدن از آمدن حاج شیخ به نجف، امامت جماعت را به وى واگذار کرد. ایشان در مورد منبر حاج شیخ خطاب به یزدى ها گفته بود:
«شما یزدى ها، قدر شیخ غلام رضا را بدانید. مثل من بیست نفر در نجف هستند، امّا هیچ کدام حاج شیخ نمى شود.»
تدریس
حاج شیخ به اعتراف اهل علم و به گواهى نظریات علمى و فقهى اى که ابراز مى نمود، از مجتهدان زمان خود به حساب مى آمد. صاحب النجوم المسرّده مى گوید:
وى از مرحوم آیت الله العظمى حاج شیخ عبدالکریم حائرى، آیت الله حاج میرزا سید على مدرس لب خندقى، آقا سید ابوالحسن اصفهانى و حاج آقا حسین قمى اجازه اجتهاد داشت.([39]) امّا هر گاه او را با القابى چون آیت الله، مجتهد و... صدا مى زدند با فروتنى مى گفت: «من تنها شیخ غلامرضا هستم».
با این که او بیشتر عمرش را در راه تبلیغ اسلام و منبر صرف مى کرد، در عین حال در مواقعى که در یزد بود، به چند مدرسه علمیه، مثل مدرسه خان، مصلى و شفیعیه سر مى زد. وى بیشتر به تدریس تفسیر و فلسفه مى پرداخت و به تدریس تفسیر صافى علاقه خاصى داشت.
حاج شیخ، در زمان اندکى که در قم بود، در فیضیه درس مى گفت و سوره حمد را تفسیر مى نمود. امام خمینى(رحمه الله)، از قدرت کلام و تفسیر وى شگفت زده شده، در مورد ایشان فرموده بودند:
«ایشان عجب تفسیرى ارائه کردند، خیلى عمیق و جالب بود، آیا یزد هم چنین بزرگانى دارد.»([40])
ایشان علاوه بر تدریس در یزد و قم یک سال در شیراز به تدریس فقه و اصول پرداختند.
مبارزات سیاسى
حاج شیخ غلام رضا از طرفداران مشروطه بود و زمانى که در نجف، درس آقا شیخ محمدباقر اصتهباناتى به علت مشروطه خواهى اش تحریم شد او همچنان در درس وى شرکت مى کرد و در هنگام مراجعت استاد خود به ایران، به همراه وى به شیراز سفر نمود.
در دوران مشروطه و در پى کودتاى (1299) که باعث روى کار آمدن رضاخان و منع آزادى هاى نسبى مردم شد شیخ غلامرضا محور مبارزات سیاسى مردم متدین یزد به حساب مى آمد.
از اقدامات رضاخان، منع برگزارى مجالس مذهبى، متحدالشکل کردن لباس ها و ممنوعیت پوشیدن لباس روحانیت بود. حاج شیخ هیچ گاه دست از راه و هدف خود برنداشت و با برپایى مجالس عزادارى مخفیانه به آگاه ساختن مردم نسبت به دستگاه رضاخان پرداخت.
حاج شیخ به دلیل بر عهده داشتن زعامت روحانیان یزد و برخوردارى از مقام اجتهاد، مى توانست از شهربانى براى خود اجازه پوشیدن لباس روحانیت بگیرد، اما چنین نکرد و با وجود همان سخت گیرى ها به اقامه نماز جماعت و سخنرانى پرداخت. نقل شده است که ایشان همه روزه عبا و عمامه خود را در دستمالى مى بست و تا آستانه درب مسجد ریک با خود مى برد و در دهلیز مسجد ملبّس مى شد و پس از نماز، دوباره عبا و عمامه را داخل دستمال مى پیچید و مراجعت مى کرد.([41]) این کار وى الگوى دیگر روحانیان شد و باعث باز شدن دوباره مساجد گردید. حاج شیخ به روحانیانى که تن به چنین کارهایى نمى دادند و در نماز جماعت حاضر نمى شدند مى گفت:
«حکم خدا را در هر لباسى باشد باید گفت.»([42])
سفر حج
حاج شیخ عشق عجیبى به زیارت خانه خدا داشت و توانست چهار بار به مکه معظمه مشرف شود. ایشان در سال 1322 همراه با همسر، فرزند و دیگر ملازمان خود راهى سفر مکه شدند. برگزارى مراسم آن سال مصادف بود با یکى از تلخ ترین روزهاى تاریخى براى حجاج بیت الله الحرام روزى که ابوطالب اردکانى (یزدى) در حین مناسک حج حالش دگرگون و دچار تهوّع شد و کارگزاران دولت سعودى او را به گناه توهین به خانه خدا، دستگیر و سپس گردن زدند.
حاج شیخ، دویست ریال به یکى از ملازمان خود مى دهد و به او مى گوید که برود کسى را بیابد تا سر ابوطالب اردکانى را به بدنش متصل نموده و سپس او را دفن نماید.
حاج شیخ و خانواده اش حدود یک ماه در مدینه اقامت نمودند و سپس راهىِ کویت شدند و از آنجا به کربلا عزیمت نمودند. آنها یک ماه در نجف اشرف اقامت کردند و بزرگانى از قبیل سید ابوالحسن اصفهانى و آقا جمال گلپایگانى از او استقبال نمودند.
سپس جهت زیارت، از نجف عازم قم شدند. در قم، فرزندش حاج شیخ محمد، دچار بیمارى شد و از دنیا رفت. بزرگان حوزه علمیه قم، از جمله: سید محمدحجّت کوه کمره اى، سید صدرالدین صدر، محمدتقى خوانسارى و... به احترام حاج شیخ درس را تعطیل و در تشییع جنازه فرزند او شرکت نمودند.([43])
على وار
حاج شیخ علاوه بر این که ساده زیست بود و زندگى شخصى خود را تنها از راه منبر و تبلیغ تأمین مى نمود توجه بسیارى به مستمندان و نیازمندان داشت. نقل شده است که حاج شیخ منزل خود را جهت کمک به مستمندان، بیست و هفت بار فروخت و هر بار که دوستان و نزدیکان از چنین اقدام حاج شیخ باخبر مى شدند، با تهیه پول، دوباره آن خانه را مى خریدند و آن را به حاج شیخ بر مى گرداندند.([44])
قحطى دوران جنگ جهانى دوم، ایران را هم در بر گرفته بود امّا با توجه به درایت و تلاش حاج شیخ، تلفات آن در یزد بسیار اندک بود. چنان که در خاطرات حاج عباس صلواتى آمده است:
«حاج شیخ در زمان جنگ جهانى دوم، که آرد کم شده بود، مقدارى آرد خرید و به من گفت: عباس! صبح برو بخواب که شب با تو کار دارم. شب که آمدم دیدم حاج شیخ آردها را به کیسه هاى 3 منى تقسیم کرده. وظیفه من و على فرزندشان این بود که درِ خانه هاى مردم مستضعف برویم و به آنها آرد بدهیم. وى سفارش مى کرد به محض این که صداى پاى صاحب خانه را شنیدید، فوراً کیسه آرد را جلوى درب خانه بگذارید و دور شوید تا صاحب خانه شما را نبیند. خود حاج شیخ هم به کوچه هاى دورتر مى رفت.»([45])
احساس تکلیف
در یکى از سال ها، مردم آباده براى تبلیغ در ماه مبارک رمضان از حاج شیخ دعوت کردند. حاج شیخ پذیرفت. هنگامى که ماشین حامل ایشان به دهشیر رسید پنچر شد. ایشان به راننده گفت: من براى تجدید وضو به ده مى روم تا شما آماده شوید. در آنجا به پیرمردى برخورد کرد و گفت: حمد و سوره ات را بخوان! حاج شیخ ملاحظه کرد که در قرائت او اشکالات فراوانى است. سپس به پسرى که به سن تکلیف رسیده بود گفت: اصول دین خود را بگو! دید او نیز نمى داند و احساس کرد تکلیفش این است که در همان روستا بماند و لذا به راننده همراهش گفت: تکلیف شیخ در این جا عوض شد، من این جا مى مانم. سلام مرا به آباده اى ها برسانید و بگویید امسال منتظر من نباشند! ان شاءالله سال آینده مى آیم.([46])
طىّ الارض
یکى از کراماتى که حاج شیخ داشتند طى الارض ایشان است. ده ها داستان در این زمینه نقل شده است که ما به ذکر دو داستان بسنده مى کنیم:
گویا حاج شیخ در حسینیه آب شور، مشغول وعظ بود. پس از ترک مجلس و هنگام سوار شدن بر مرکبش، کسى که ایشان را همراهى مى کرد مى گوید: حاج آقا! ساعت هشت است و شما در طزرجان([47]) منبر دارید! ایشان مى فرمایند: چشمهایت را ببند و سه صلوات بفرست. بعد از این که آن فرد چشم باز مى کند، متوجه مى شود که در طزرجان هستند. حاج شیخ مى فرماید: تا زمانى که زنده هستم کسى نباید از این موضوع خبردار شود.([48])
یکى از دوستان حاج شیخ مى گوید:
با موتور روانه تفت([49]) بودم. در بین راه مشاهده کردم که حاج شیخ سوار بر مرکب همیشگى خود به سوى تفت مى رود. در همان لحظه اتومبیلى از راه رسید و راننده آن از حاج شیخ درخواست کرد که ایشان را برساند. حاج شیخ تشکر کرد و فرمود: شما بروید! من با همین حیوان مى آیم. هنگامى که به مقصد رسیدیم، با کمال تعجب دیدم حاج شیخ بالاى منبر نشسته و مشغول سخنرانى است.([50])
باران در تابستان
یکى از نزدیکان حاج شیخ تعریف مى کرد: روزى به همراه حاج شیخ از یکى از دهات به یزد مى آمدیم. تابستان بود و هوا بسیار گرم. آب نداشتیم. من گفتم: حاج آقا! چه خوب بود مقدارى آب مى آوردیم، من خیلى تشنه هستم. حاج شیخ فرمود: من هم تشنه هستم. اگر خدا بداند که تشنه هستیم و آب مى خواهیم، براى ما آب مى رساند. همین طور که در حال صحبت بودیم، متوجه شدم، چند تکه ابر در آسمان پدیدار شد. در آن هواى گرم تابستانى باران تندى آمد و آب بر زمین جارى شد. حاج شیخ گفت: باید پیاده شویم و از این آب بنوشیم زیرا ما از خداوند آب طلب کرده بودیم. بنابراین دست ها را زیر باران گرفتیم و با خواندن دعا آب نوشیدیم.([51])
شفاى پیرزن
پیرزنى در «نُدوشن» به بیمارى سل مبتلا شده بود. به حاج شیخ مراجعه کرد و ناراحتى اش را بیان نمود. حاج شیخ قطعه اى نان خشک از کیسه بیرون آورد و پس از خواندن دعا به او داد و گفت بخور! به امید خدا بهتر مى شوى! فرداى آن روز، پیرزن آمد و در حالى که گریه مى کرد گفت: اصلاً معلوم نمى شود که من قبلاً این بیمارى را داشته ام.([52])
شاگردان
حاج شیخ به دلیل بیمارى چشم و دیگر بیمارى هاى جان فرسا نتوانست آن گونه که باید و شاید به تدریس بپردازد اما در همان ایام اندکى که به تدریس پرداختند، شاگردان برجسته اى از فیض وجودشان بهره بردند که بعدها هر کدام از استوانه هاى دین و شریعت شدند.
حاج شیخ دروس مختلفى را در حوزه هاى علمیه یزد، قم، اصفهان و مشهد تدریس کرد.
نام برخى از شاگردان ایشان از این قرار است:
حضرات آیات سید عباس خاتم، محمدتقى مصباح یزدى، محمود علومى، سید محمد محقق داماد، مکارم شیرازى، سید على محمد کازرونى، و حجج اسلام آقایان سید جواد حیدرى، علیرضا ریحان یزدى، ملا عبدالصمد اردکانى، حائرى زاده، محمدحسن قافى، سید ابوالفضل مدرّس سعیدى، حاج سید على محمد وزیرى یزدى و... .
تألیفات
حاج شیخ به علت بیمارى نتوانست از کوله بار علم خود، در راه تألیف و تدریس استفاده کامل نماید بنابراین بیشتر عمر خود را در راه تبلیغ اسلام سپرى نمود.([53]) تألیفات گرانقدر ایشان عبارت است از:
1. ترجمه نماز
این کتاب ترجمه بخش صلوة کتاب «العروة الوثقى» اثر آیت الله العظمى حاج سید محمدکاظم طباطبایى یزدى است که با اضافات فراوان مؤلف به آن، تدوین شده است.([54])
2. مفتاح علوم القرآن
مهم ترین یادگار حاج شیخ، نگارش «مفتاح علوم القرآن» است. این کتاب مقدمه اى براى تفسیر قرآن است چرا که ایشان بعد از شفا یافتن از ثامن الحجج(علیه السلام) و تعدیل درد چشم، تصمیم به نوشتن تفسیر مى کنند که تنها موفق مى شوند مقدمه اى بر تفسیر بنویسند.([55])
3. رساله در طلب و اراده
این کتاب نسخه اى است خطى و بدون نام، که در موضوع طلب و اراده نوشته شده و حاکى از اطلاع نویسنده از مباحث عرفان عملى است. عناوین برخى از بخش هاى این کتاب عبارت است از: در بیان فقر آدمى، شرح معنى لقاءالله، بیان احتیاج بشر به سوى راهنمایان الاهى.([56])
4. سى بحث در اصول دین
به گفته خود حاج شیخ، این کتاب را براى بچه مدرسه اى ها نوشته است. وى این کتاب را براى فرزندانِ نوه هایش تدریس مى نمود.([57])
سفر به سراى آخر
حاج شیخ در اواخر خرداد (1338)، بر بالاى منبر و در یک مجلس رسمى، به جاى روضه خواندن، پیوسته صلوات مى فرستاد. اطرافیان که متوجه وخامت حال ایشان شدند، بلافاصله او را به خانه مى برند... به سفارش دکترها، وى را جهت بهبودى، به روستاى طزرجان، که جاى خوش آب و هوایى است انتقال مى دهند. حاج شیخ حدوداً دوازده روز در آنجا بسترى بود.
آن بزرگوار در حالى که شهادتین و اذکار بر زبانش جارى بود، در ساعت سه بعد از ظهر روز جمعه، (11/4/1338) در 81 سالگى، در قریه طزرجان، در عالم باقى، رحل اقامت افکند و به دیدار معبود شتافت.([58])
بر دوش شیفتگان
نزدیک غروب، پس از شستشوى پیکر پاک حاج شیخ، به پیشنهاد آقاى وزیرى، قرار مى شود جنازه را با آمبولانس تا مهریز ببرند و از آنجا تا یزد تشییع کنند. اما به گفته حاج سید ابوالفضل مدرّس سعیدى:
«پس از ارتحال ایشان، مردم خیلى شلوغ کرده بودند. با مردم صحبت کردم و همگان گفتند که ما نمى گذاریم جنازه را با ماشین ببرند. سرانجام ایشان را روى دست گذاشتند و تا یزد بردند.»([59])
غروب همان روز (روز وفات)، جمعیت عزادار با ضجّه و ناله، آماده تشییع جنازه حاج شیخ شدند و حتى کسانى که وسیله داشتند، همراه جمعیت سوگوار، پاى پیاده، مراد خود را بر دوش گرفته و به سوى یزد رهسپار شدند. در این میان مرید و شاگرد ایشان، حجت الاسلام حاج سید جواد حیدرى، پاى برهنه راهى سفر عشق شد سفرى که نزدیک به ده فرسخ ادامه یافت. وى تمامى این راه را پاى پیاده و برهنه طى نمود.
از یزد گروه زیادى از روحانیان و مردم، تا چند کیلومترى یزد به زعامت آیت الله صدوقى، پیاده به استقبال جنازه آمده بودند.
محبوبیت حاج شیخ در میان عامه مردم مسلمان و غیر مسلمان آن قدر بود که زرتشتیان، از مردم اجازه خواستند تا پیکر حاج شیخ را در قسمتى از راه تشییع کنند.
صبح فردا، با اجتماع گسترده مردم، آیت الله صدوقى بر پیکر حاج شیخ نماز اقامه نمود. حضور زرتشتیان و یهودیان در میان جمعیت چشمگیر بود. خیل عزاداران، پس از یک شبانه روز گریه و شیون و پشت سر گذاشتن مسافت شصت کیلومترى ـ از طزرجان تا یزد ـ جنازه را در کنار ضریح امامزاده جعفر که از نوادگان امام صادق(علیه السلام) است، جاى دادند و پس از ساعتى پیکر پاک این عالم بزرگوار را در بقعه جنوبى، که درى به مسجد دارد، دفن نمودند.([60])
[1]. نقباء البشر فى القرن الرابع عشر، شیخ آقا بزرگ تهرانى، ج 4، ص 1656، به نقل از کتاب تندیس پارسایى، به کوشش میرزا محمد کاظمینى، چاپ سوم 1379، قم، انتشارات تشیّع.
[2]. به نقل از حجت الاسلام، سید ابوالفضل مدرّس سعیدى.
[3]. به نقل از بى بى معصوم ناصرى، همسر حاج شیخ.
[4]. گنجینه دانشوران، ج 3، ص 203.
[5]. مدرسه پریزاد، معروف به «مدرسه نو» در سال 820 هـ .ق. به همت پریزاد خانم، کنیز گوهرشاد خاتون، در کنار مسجد گوهرشاد ساخته شد.
[6]. از عالمان نامور و وارسته اواخر عهد قاجار و عصر مشروطه که پس از تکمیل فروع و اصول در نجف و تحصیل رتبه عالیه فقاهت و اجتهاد به قوچان برگشت. وى با نگارش کتاب سیاحت شرق و سیاحت غرب بس نامدار شد. او در سال 1362 هـ .ق. در قوچان درگذشت.
[7]. سیاحت شرق، آقانجفى قوچانى، ص 73.
[8]. همان، ص 106 ـ 104.
[9]. تندیس پارسایى، ص 41 ـ 35.
[10]. دایرة المعارف تشیّع، ج 1، ص 15.
[11]. نقباء البشر، ج 4، ص 1656.
[12]. سیاحت شرق، ص 196.
[13]. همان، ص 197.
[14]. تندیس پارسایى، ص 41.
[15]. همان، ص 40.
[16]. سیاحت شرق، ص 324.
[17]. تندیس پارسایى، ص 42.
[18]. سیاحت شرق، ص 229.
[19]. همان، ص 229.
[20]. همان، ص 230.
[21]. تندیس پارسایى، ص 45 و 46.
[22]. سیاحت شرق، ص 355.
[23]. تندیس پارسایى، ص 47.
[24]. همان، ص 47، به نقل از حجت الاسلام شیخ عباس صادقى.
[25]. همان، ص 47.
[26]. همان، ص 49.
[27]. همان، ص 48، به نقل از حجت الاسلام حاج شیخ حسین فقیه خراسانى.
[28]. نقباء البشر، ج 4، ص 1656.
[29]. همان.
[30]. تندیس پارسایى، ص 53.
[31]. شیخ محمدباقر اصتهباناتى، در جریان جنبش مشروطه خواهى مردم و جنگ بین مستبدین و مشروطه خواهان در سال 1327 هـ .ق. (برابر با 17/12/ 1286) در اصتهبانات به شهادت رسید.
[32]. تندیس پارسایى، ص 53.
[33]. تندیس پارسایى، ص 67.
[34]. همان، ص 70، به نقل از آیت الله سید محمد مدرّسى.
[35]. همان، ص 70.
[36]. مسجد ریک، از جمله قدیمىترین مساجد یزد است که یکى از کانونهاى اجتماعى مردم در شهر یزد به حساب مىآید.
[37]. تندیس پارسایى، ص 50.
[38]. همان، ص 57 ـ 55.
[39]. نجوم المسرّده فى الصّرح الممرده، سید جواد مدرسى.
[40]. تندیس پارسایى، ص 81.
[41]. سیماى فضیلت، ص 35.
[42]. تندیس پارسایى.
[43]. تندیس پارسایى، ص 83.
[44]. همان، ص 88 و 89.
[45]. همان.
[46]. همان، ص 196.
[47]. طزرجان، از روستاهاى اطراف یزد است که با یزد حدود 70 کیلومتر فاصله دارد.
[48]. تندیس پارسایى، ص 212.
[49]. تفت، از شهرستانهاى یزد است که با یزد حدود چهار فرسخ فاصله دارد.
[50]. تندیس پارسایى، ص 222.
[51]. همان، ص 239.
[52]. همان، ص 243.
[53]. مفتاح علوم القرآن، ص ب.
[54]. تندیس پارسایى، ص 130.
[55]. همان، ص 132.
[56]. همان، ص 131.
[57]. همان، ص 131.
[58]. همان، ص 114.
[59]. همان، ص 116.
[60]. همان، ص 115، 117 و 121.