تولد و تحصيلات
شيخ محمود ياسري در سال 1306ق در تهران چشم به جهان گشود.[1]
پدرش ملا عباس ياسري دامغاني، بنابر نقل مرحوم آقا بزرگ تهراني، فقيهي فاضل و اهل تقوا و محل رجوع مردم در اختلافات فقهي و نزاعها بود كه به ترويج شريعت ختمي مرتبت در تهران عمر شريف ميگذراند. وي در محله دردار در خيابان ري ميزيست و در همان محل در سال 1310ق وفات ميكند. شيخ عباس ياسري در مدرسه محمود نيز فعاليتي داشته است. آقا بزرگ تهراني احتمال داده است مقتل فارسي كه به نام جهاديه منتشر شده، از وي باشد.[2]
محمود ياسري در اوان كودكي پدر را از دست ميدهد، اما راه او را ادامه داده، تحصيلات حوزوي را در تهران آغاز ميكند.
وي پس از خواندن مقدمات و ادبيات و سطوح عالي در خدمت آيتالله حاج شيخ باقر معزالدوله، از محضر آيتالله العظمي حاج شيخ عبدالنبي نوري در معقول و منقول بهره برد.[3]
زانوي تلمذ نزد استادي الهي
شيخ محمود ياسري سالها از همنشيني با عالم رباني، حاج سيد عبدالكريم لاهيجي برخوردار بوده است.[4] از آنجا كه اين عالم وارسته لاهيجي در شخصيت مرحوم ياسري تأثير فراواني داشته است، نيمنگاهي به زندگي ايشان خواهيم كرد تا در آينه استاد، شاگرد را بهتر بشناسيم.
آيتالله سيد عبدالكريم لاهيجي از شاگردان برجسته شيخ انصاري بود.[5] او بعد از پايان درس و تحصيل، به تهران آمد. ايشان استفاده از وجوه شرعي را جايز نميدانست. از اينرو، چارهاي نداشت جز اينكه به كار برود. بنابراين، به بازار رفت و خوشبختانه صاحبكار خوبي يافت. حاج ملا حاجي، از اخيار بازار تهران بود. سيد عبدالكريم در مغازه ايشان در دالان امينالملك، شاگرد شد. از سوي ديگر، شيخ انصاري در نامهاي به عالم بزرگ تهران، حاج ملاعلي كني، از آمدن اين شاگرد برجسته خود خبر داد و از ايشان خواست كه از وجود او استفاده كند. حاج كني به شاگردان و دوستانش دستور داد در مدارس و مجامع مختلف به دنبال سيد عبدالكريم لاهيجي باشند. اما هرچه جستوجو كردند، كمتر يافتند. يك روز حاج ملا حاجي ناگزير شد مسئلهاي را از آيتالله كني بپرسد. از اينرو، شاگرد خود، سيد عبدالكريم را به منزل ايشان فرستاد.
سيد زماني به خانه آيتالله حاج ملا علي كني رسيد كه ايشان مشغول تدريس بود و علما و فضلاي تهران در محضرش زانوي تلمذ زده بودند. سيد به ناچار در همان جلوي در اتاق درس، به انتظار نشست. در ميان درس، اشكالي به خاطرش رسيد و ناگزير به رسم درسهاي حوزوي، بيپروا اشكال را عرضه داشت. طبيعي بود كه ساير طلاب از اينكه كسي كه در زي اهل علم نيست، ولي به درس و بحث اشكال ميكند، ناراحت شوند. حاج ملا علي كني كه قوّت اشكال را دريافته بود، ميبايست به طور جدي به بحث و جواب آن ميپرداخت. بنابراين، هنگامي كه ساعت درس تمام شد، سيد را به نزد خويش خواند و با احترام در كنار خود نشاند. سپس پرسيد: شما اهل كجا هستيد؟ و نام شما چيست؟ سيد پاسخ داد: اهل لاهيجان هستم و نامم سيد عبدالكريم است. حاج كني بسيار خوشحال شد كه گمشده خود را يافته است.
از سوي ديگر، حاج ملا حاجي كه انتظارش به طول كشيده بود و از دير آمدن سيد ناراحت و نگران شده بود، خود به منزل آيتالله حاج ملا علي كني رفت. وقتي شاگرد خود را در اتاق مخصوص حاجي و كنار عالم بزرگ تهران ديد كه نشسته است، بسيار تعجب كرد. حاج ملا علي كني واقعيت را براي او بازگو كرد و حاج ملا حاجي خجالتزده شد كه عالمي بزرگ و مجتهدي برجسته را روزهاي زيادي به پادويي خود گرفته است.
حاج ملا علي كه عالم درجه اول تهران بود و توليت مدرسه مروي، بر عهده اعلم علماي تهران است، آقاي لاهيجي را به تدريس در آن مدرسه مأمور كرد، تا هم طلاب تهران از محضر او بهره ببرند، و هم او بتواند از حقوق استادي آن مدرسه، معيشت خويش را بگذراند. آقاي لاهيجي استاد درجه اول مدرسه مروي شد و در مسجد آن مدرسه كه مسجدي بزرگ و معتبر است، امامت جماعت يافت. تأييد شيخ انصاري و حاج ملاعلي كني، شهرت و اعتبار ايشان را به اوج رساند؛ به گونهاي كه اخيار و ابرار تهران به نماز ايشان ميآمدند. اما روز اول كه به محراب رفت، عبا و عمامه و قباي خويش را درآورد و با لباس زير، پيراهن و شلوار معمولي، به نماز ايستاد. مأمومين كه همه لباس كامل به تن داشتند، به اين كار اعتراض كردند. ايشان در جواب فرمود: من در خانه هم به همين شكل نماز ميخوانم و اينجا نميتوانم بر آنچه در خانه عمل ميكنم، چيزي بيفزايم. اصرار مردم بيفايده بود، ناگزير به حاج ملاعلي كني مراجعه كردند. ايشان حكم كرد كه آقاي لاهيجي در نماز لباس كامل بپوشند.
در آن روزگار، آقاي لاهيجي همسري نداشت. بنابراين حاج كني او را به دامادي خويش قبول كرد، و خواهر خود را به عقد و ازدواج وي درآورد.[6]
منزلي براي آقاي لاهيجي در محله حمام گلشن تهيه شد و همسر وي به همراه يك خدمتگزار به خانه شوهر آمد. مدتي بعد، آقاي لاهيجي به خانم فرموده بود كه شما ديگر اينجا نمانيد و به منزل برادرتان برويد. امري عجيب و ناراحتكننده بود. هنگامي كه آقاي كني از ايشان دليل اين سخن را پرسيد، ايشان فرمود: اين خانم فكر ميكند خانم آقاست و به اين خدمتگزار تحكم ميكند. من از اين وضع راضي نيستم. مسئله حل شد و خانم به خانه بازگشت.
مرحوم آيتالله آقاي سيد عبدالكريم لاهيجي، طبق رسم آن روزگار، خارج قوانين ميرزاي قمي را درس ميفرمود. قوانين، كتاب مشكل و مغلقي است. حل مشكلات كتاب و بررسي و محاكمه مطالب آن، تمركز كامل ميخواهد و فكر آدمي را كاملاً مشغول ميكند، اما گفتهاند ايشان در عين اينكه اين مسائل مشكل را درس ميداد و حل و فصل و بررسي و محاكمه ميكرد، گاه و بيگاه از گوشه چشمش اشك جاري بود.
«هرگز حديث حاضر و غايب شنيدهاي
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است»
علماي بزرگ تهران، سيد عبدالكريم لاهيجي را بسيار عظيمالقدر ميدانستند. صبيه آقا شيخ مرتضاي زاهد نقل ميكرد:
يك روز ما در منزل بوديم كه خدمتگزار آيتالله لاهيجي در خانه ما را كوبيد و به پدرم خبر داد كه حال آقاي لاهيجي خيلي سخت شده، شما بالاي سر او برويد؛ اما ناگهان از جاي برخاست و به تمام قد ايستاد و به همه چهارده تن اهل عصمت سلام و عرض ادب كرد، سپس خوابيد و روحش به ملكوت اعلا پرواز كرد.
ايشان در قبرستان چهارده معصوم، واقع در كنار جاده تهران به حضرت عبدالعظيم (فدائيان اسلام كنوني)، مدفون است.[7]
ميگفتند: متصدي قبرستان، در شبها ميديده است كه بر سر قبر ايشان يك چراغ روشن است. اما هنگامي كه به كنار قبر ميآمد، هيچ چيز نبود. رحمة الله عليه رحمة واسعة.
انس با اهل معرفت
در حوالي چهار سوق بزرگ تهران، شخصي به نام سيد كريم محمودي به پينهدوزي مشغول بود. وي با صفا و طهارتي كه داشت، شمع محفل اولياي الهي تهران بود. معدودي از دوستان صميمي آن جناب، از مقامات، حالات و تشرفات وي خبر داشتند. طبق نقل مرحوم رازي، پنج نفر از بزرگان و علمايي كه از مقامات وي باخبر بودند و با او انس داشتند عبارتند از: مرحوم حاج آقا يحيي سجادي، شيخ مرتضي زاهد، سيد علي مفسر تهراني، شيخ محمدحسين زاهد و شيخ محمود ياسري.[8]
دو حكايت جالب از زبان شیخ
حكايت اول: صاحب كتاب گنجينه دانشمندان مينويسد:
از بعضي از ثقات همچون حجتالاسلام و المسلمين آقاي حاج سيد نورالدين آيتاللهزاده ميلاني شنيدم كه آقاي ياسري فرمود: روزي در ورقهاي ديدم يك لوح ختم آداب او را درج [كرده] و از قول شيخ بهائي، قدسسره، نوشته است كه اگر كسي اين عمل را در ظرف ده روز انجام دهد ـ بدين ترتيب كه از چهارشنبه شروع و در روز جمعه دوم خاتمه يابد ـ و مطلب و حاجتش بر آورده نشد، مرا لعن كند.
به جهت مطلب مهمي، خودم آن ختم را انجام دادم و بعداً ثمر نبخشيد و اثري نديدم. آنگاه شيخ بهائي، قدسسره، را مخاطب قرار دادم و بدون آنكه سخني بگويم فقط در دل گفتم: آقاي شيخ، شما شخصي بزرگ هستيد؛ زبان من لال گردد نسبت به ذات مقدس شما جسارت نميكنم، ولي چرا چيزي مرقوم شود كه اگر به دست اشخاص غير مؤدب افتد به آنجناب توهين كنند. اين معني در دلم بود و هرگز به احدي اظهار نداشتم.
پسرم با مرحوم جناني (آقاي جناني همداني، مقيم تهران و با علوم غريبه و علم تسخير ارواح و غيره آشنا بود) معاشرت داشت. روزي پسرم به منزل آمد و گفت: شيخ بهائي براي شما پيامي دارند و شما را طلبيدهاند، حاضر شويد تا با شما سخن بگويند. چون اين سخن را از پسرم شنيدم، لرزه بر بدنم افتاد و مبهوت شدم.
سپس پسرم گفت: جناني ميگويد من تاكنون نتوانستهام شيخ را حاضر كنم، تا چه رسد كه با من سخني بفرمايند. و اينك خوشحال است كه چون شما به خانه او برويد، از حضور شما براي او فرصتي دست بدهد [و] بدين وسيله بتواند با شيخ بهائي تماس گرفته، استفاده كند. آنگاه پسرم مطلب ديگري از قول جناني گفت كه امروز ارواح را احضار كردم، گفتند امروز براي مصاحبه آمادگي نداريم. ما امروز مأمور شدهايم از روح مطهر آقاي حجت استقبال كنيم.
جناني از آنها سؤال كرده بود كه كدام حجت را ميگوييد؟ گفتند: آن آقا كه هفتهاي يكبار به ملاقات حضرت ولي عصر بقية الله اروحنا له الفداء مشرف ميشد. آقاي ياسري گفتند: چون مدتي بود آقاي حجت بستري بودند، از شنيدن اين سخن، غمگين شدم. مختصري گذشت، از قم خبر رسيد حضرت آيتالله العظمي حجت رحلت فرمودهاند. راديو تهران سخن را قطع، و اين خبر را خارج از برنامه پخش كرد.
جناني اصرار داشت زودتر به خانهاش بروم تا او هم بهرهمند شود. لذا پسرم را مأمور كرده بود روزانه مرا تعقيب ميكرد و من هم امروز و فردا ميكردم. بالاخره در يكي از روزها به منزلش رفتم. بخور و غيره را فراهم ساخت و شروع كرد به خواندن اوراد و اذكار لازمه طبق برنامه خودش و آنچه را من مشاهده كردم، ترتيب استفاده او توسط آيينه بود و هر كس هر نوع مطلبي داشت ميبايست مينوشت و نوشته را در دست ميگرفت؛ جواب روي آيينه نوشته ميشد.
چون درصدد احضار شيخ بهائي ـ قدسسره ـ برآمد، با من گفت: هر چه سؤال داريد بنويسيد و در كف خود پنهان سازيد. قلمهاي متعدد و كاغذ و مركب در جلوي من نهاد و گفت: من هرچه را از روي آيينه بخوانم، شما آن را فوراً ثبت كنيد. من نميتوانم همه را ضبط كنم و به ذهن خود بسپارم.
يكي از ارواح حاضر شد، جناني پرسيد: شما كيستيد؟ گفت: سيد محمد طباطبائي، جناني گفت: من شما را نخواستم. فرمود: من از طرف شيخ بهائي آمدهام شما را خبر كنم يك دقيقه بعد شيخ حاضر ميشود.
جناني آيينه را برگرداند و تنفس داد. سيگاري مصرف كرديم، سپس آماده شديم.
شيخ تشريف آوردند و آنچه بر روي آيينه نوشته ميشد، جناني ميخواند. گفت: آقاي شيخ به شما سلام ميدهند. عرض كردم: عليكالسلام و رحمةالله و بركاته. سپس گفت: احوال شما را ميپرسند. گفتم: اگر عنايت شما شامل ميباشد، خوشوقت ميشوم. فرمودند: اگر عنايتي شامل شما نبود، هر آينه درصدد تصحيح آن ختم نميشدم. در نقل آن تحريف شده است، «ختامه يومالاحد» است نه «يومالجمعه». شما ميدانيد در هفته ايام طاق را آثاري است؛ يكشنبه سهشنبه پنجشنبه، و روز جمعه براي دعاي ندبه است.
آقاي ياسري گفتند از شنيدن خبر تشرف مرحوم آقاي حجت تعجب كردم. مرحوم شيخ بهائي از دل من آگاه بود، فرمود: آقاي شيخ! شما در عهد ما نبوديد. بسياري از مردم آن عهد به ملاقات حضرت بقيةالله (ارواحنا فداه) نائل ميشدند. مردم اين زمان مشغول به معاصي هستند، به مردم بگوييد دست از معصيت بردارند، والّا بلا نازل ميشود.
بعد يكايك سؤالاتي را كه داشتم و نوشته بودم جواب داد تا اينكه خداحافظي كرد و جناني استفاده نكرد.
و اما دعا و ختم مذكور از جناب شيخ بهائي عليهالرحمه اين است:
از روز جمعه شروع و تا ده روز كه پايان آن روز يكشنبه ميشود، روزي صد بار بگويد: «بسمالله الرحمن الرحيم. يا مفتح الابواب يا مقلب القلوب و الابصار و يا دليل المتحيرين و يا غياثالمستغيثين توكلت عليك يا ربّ فاقض حاجتي واكف مهمي ولا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله اجمعين».[9]
حكايت دوم
سيدرضي شيرازي، از علماي تهران ميگويد:
مرحوم ياسري داستاني از شيخ عبدالنبي تهراني كه از اساتيدمان بود برايم نقل كرده كه خودم نيز از ايشان شنيدهام. مرحوم شيخ عبدالنبي نوري ميگفت:
وقتي سامرا بودم و در خدمت مرحوم ميرزاي شيرازي، از نور براي من كمكهايي ميفرستادند. لذا با پولي كه مرحوم ميرزا به من ميداد زندگي طلبگيام به خوبي ميگذشت. يكسال از نور براي من چيزي نفرستادند. در اين حال وسائل الشيعه را داده بودم تا برايم استنساخ كنند. به واسطه اين امر و امور ديگر، يكصد و بيست تومان مقروض شده بودم. خيلي نگران بودم. روزي در حجره پس از نماز، حالت توسلي براي من پيش آمد. از وضعيت خودم به آقا امام ـ عجلالله تعالي فرجه الشريف ـ شكايت كردم. با همان حالت به خواب رفتم. در عالم خواب پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را ديدم كه با شالي سبز كه بر سر داشتند نشسته بودند. بر آن جناب وارد شدم و سلام كردم.
حضرت فرمود: شيخ عبدالنبي! يكصد و بيست تومان در دولابچه هست؛ بردار و قرضهاي خود را بپرداز!
از خواب بيدار شدم. هنوز در عالم فكر و خيال بودم كه در حجره را زدند. ديدم نصرالله، نوكر مخصوص و اندروني مرحوم ميرزاست. گفت: آقا با شما كار دارند. رفتم خدمت آقا. ايشان در سرداب نشسته بودند. تا چشمم به آن جناب افتاد ديدم كه آن مرحوم با همان قيافهاي است كه در عالم خواب، پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را ديدهام. سلام كردم. جواب داد. فوراً فرمود: آقا شيخ عبدالنبي يكصد و بيست تومان در آنجا هست. بردار و قرضهاي خود را بپرداز! خواستم خوابم را بگويم. فرمود: لازم نيست. مثل اينكه ايشان از خواب من اطلاع داشت!
شيخ و مسائل اجتماعي
شيخ محمود ياسري، خود را وقف هدايت مردم كرده بود و اوقات خود را در جهت ترويج دين مبين اسلام صرف ميكرد. به دستور آقاي بروجردي، در مسجد ارك تهران كه يكي از مساجد اصلي تهران است، اقامه نماز جماعت نيز ميكرد. همچنين سالها رهبري هيئت محترم پير عطا (تأسيس: 1335)، از هيئتهاي قديمي تهران را برعهده داشت.
جوانان تهراني، از هر طبقه و با هر سليقهاي، گرد اين پير الهي جمع ميشدند و از انفاس قدسي وي بهره ميبردند. جوانان آن روز، امروز خادمان پير سيدالشهدا هستند و عالمان رشتههاي مختلف و اصحاب فنون گوناگون را نيز ميتوان در ميان آنان ديد. در اينجا گوشهاي از خاطرات دلرباييهاي آن مرحوم و تأثير آن پير الهي بر ايشان را مينگاريم تا جلوههايي از تأثير عالمي رباني را در ميان مردم، به تصوير كشيم.
در آيينه خاطرات
جناب آقاي اسماعيل تهراني براي نگارنده نقل ميكرد:
من آن هنگام جوان بودم. گاهي ميرفتم آن مرحوم را از منزلشان براي هيئت ميآوردم. آن مرحوم ايام محرم، ماه رمضان و صبحهاي جمعه، بالغ بر پنجاه سال براي هيئت ما صحبت ميكرد. سرِ آوردن حاج آقا بين جوانها رقابت بود. به ما نصيحت ميكرد كه خيلي از اين هيئت به آن هيئت نرويد. يكجا زانو بزنيد و بهرهمند شويد. جاذبه عجيبي داشت. سوز و اخلاص فراواني داشت. تا ميگفت السلام عليك يا اباعبدالله، مجلس پر از اشك ميشد. يك بار در اين سالها نديدم كسي پشت سر حاج آقا قضاوت منفي كند.
يكبار مداح هيئت كه حاج حسين بهاري بود، در منزل حاج محمدتقي مهديزاده، به مزاح به حاج آقا گفت: شنيدم جاهايي ميرويد، روضه ميخوانيد. پا در كفش ما ميكنيد؟ حاج آقا فرمودند: من جز روضهخواني براي امام حسين چيزي ندارم.
قائل بوده كه بساط روضه مقدمات هم نميخواهد؛ حضور ميخواهد؛ دل كه به طرف امام حسين رفت، مجلس برپا ميشود.
يادم هست دوستان رفته بودند منزل ايشان، ديدند هوا خيلي سرد است. رفتند بخاري براي ايشان تهيه كردند، اما ايشان قبول نميكرد. در آخر با اصرار زياد، گفته بود: [وقتي] من مُردم، شما بياييد اين بخاري را از اينجا ببريد. در صورتي كه وجوهات زيادي براي ايشان ميآمد، اما استفاده نميكردند. هيئت هم تنها براي رضاي خدا تشريف ميآوردند.
با مرحوم داييام پولي نزد آقاي بروجردي برديم. آقا بروجردي فرمودند: شما تهرانيها به آقاي ياسري وجوهاتتان را بدهيد. ياسري دست راست من است.
شب شهادت حضرت موسي بن جعفر (علیه السلام) مراسم هيئت پير عطا در منزل ايشان بود. آخر عمر ايشان بود. ديگر نميتوانست صحبت كند. شب 25 رجب، شب شهادت حضرت موسي بن جعفر (علیه السلام) تابستان بود. مجلس روضه ايشان در حيات منزل برپا شده بود. آن مرحوم در انتهاي مجلس، به زحمت خود را به كنار پنجره كشاند و سه بار به اعضاي هيئت گفت: مرا حلال كنيد. مردم گفتند: حاج آقا اين چه حرفي است؟ گفت: من خيلي براي شما صحبت كردم، وقت شما را گرفتم. اگر چيزي گيرتان نيامد، مرا ببخشيد.
حاج آقا مفيدي، رئيس هيئت پير عطا، درباره احوال آن مرحوم چنين ميگويد:
من هر پانزده روز، مبالغ بالايي از وجوهات را از طرف آقاي ياسري براي آقاي بروجردي ميبردم. مرحوم بروجردي يك بار همه، حتي احمد آقا و كاتبش را از اتاق بيرون كرد و از من در مورد ياسري و ميرزا عبدالعلي تهراني سؤال كرد. من گفتم: آقاي عبدالعلي تهراني مثل امام حسن مجتبي است. سفرهاش براي همه گسترده است، اما مرحوم آقاي ياسري مثل اميرالمؤمنين زاهدانه زندگي ميكند.
آقاي بروجردي به من گفت: خيلي خوب توضيح دادي.
آنچه از مرحوم ياسري ظهور داشت، زهد آن مرحوم بود. با مقداري نان در روز سر ميكرد. يكبار مريض شده بود. مرغي خريدم و به خانهاش بردم. مرغ غذاي يك هفته او و خانوادهاش بود.
از وجوهات، ذرهاي استفاده شخصي نميكرد. نوشتههاي زيادي داشت، افسوس كه دزد به منزلشان زد و همه را برد. شعرهايي هم داشت كه از ميان رفت. يادم هست شعري گفته بود با اين مطلع:
لب پياله ببوس و شراب ناب بنوش
بگير ساقي مهطلعتان، تو در آغوش
مرحوم حائري سالها براي ما صحبت ميكرد. پس از مرحوم شيخ عباس حائري، پدر مهدي حائري، ايشان منبر ما را به عهده گرفت. بعد از وفات ايشان هم مدتي سيد كمال مرتضوي برايمان صحبت ميكرد.
امير مفيدي، پسر حاج آقا مفيدي درباره مرحوم ياسري ميگويد:
جوان بودم. هر ماه حاج آقا را با ماشين به حضرت عبدالعظيم (علیه السلام) ميبردم و دو ريال به من صله ميداد. سالها بر همين منوال گذشت. يك بار به مزاح به حاج آقا گفتم: دشت ماهانه ما را بالا نميبريد؟ حاج آقا چيزي نگفت. روزي از كيسه دور گردنش، دو تومان به من داد و گفت: بلا گرفته، ديگه چونه نزن! وقتي به منزل آمدم، به پدرم گفتم: امروز حاج آقا را تيغ زدم. ماجرا را تعريف كردم. پدرم گفت: اين چه كاري بود كه كردي! آن پول خرج زندگياش است. ده تومان كل پول ماهانه اوست كه از غير وجوهات تهيه ميشود. او از مال خودش داده است. ديگر اين كار را نكن.
حاج مقدس به آقاي ياسري گفته بود: هيئت شما، پير عطاء، پر از ريشتراشهاست، ولي ما همه مستمعينمان متشرعند. آقاي ياسري گفته بود: ما آنها را متشرع ميكنيم، براي شما ميفرستيم.
آن مرحوم خيلي كم سيگار ميكشيد. سن آن مرحوم بالا رفته بود. دكتر مظفر حسن تاش كه از مريدان ايشان بود، به وي ميگويد: ما يك عمر حرف شما را گوش كرديم، شما هم حالا حرف ما را گوش كنيد. سيگار، ولو كم، براي شما سم است. ايشان گفته بود: يعني بر من حرام است؟ دكتر گفته بود: از نظر من آري، حرام است. آن مرحوم سيگار را به كل كنار گذاشت.
آثار مكتوب
- خلاصه التفاسير: ترجمه قرآن كريمهمراه با تفسير مختصر كه سال 1363ق، كتابفروشي اسلاميه آن را چاپ كرد. اين ترجمه، تحت اللفظي است. و آقاي شعرانيو بار ديگر آقاي حائري آن را تصحيح، بنياد فرهنگي امام مهدي ـ عجلالله تعالي فرجه شريف ـ منتشر كرده است.
- موائد الكريم لزوار عبدالعظيم، مجموعه ادعيه است كه زيارت عبدالعظيم نيز در آن شرح شده است.
فرزندان
آن مرحوم، سه پسر به نامهاي قاسم، هادي، عباس داشت كه دو نفر آنها طلبه شدند.
وفات
آن مرحوم در سال 1356ق وفات كرد. وصيت كرده بود: دو پاره استخوانم را به نجف برسانيد. در آن زمان، احمد حسن البكر بر سر كار بود و اوضاع آشفته؛ از اين رو مدتي در بهشت زهرا امانت دفن شد. در تهران، آيتالله حاج سيد احمد خوانساري در مسجد سنگي، بر جنازهاش نماز خواند. سپس با مساعدت يكي از دوستان ايشان، سرتيپ كاتوزيان، بدن ايشان طبق وصيت به نجف منتقل شود. مقدمات فراهم شد و در روز چهلم وفات، جنازه به نجف انتقال يافت. آيتالله حاج سيد ابوالقاسم خويي بر بدن آن مرحوم نماز خواند. و در كنار مقبره خانوادگي ميرزا عبدالعلي تهراني به خاك سپرده شد.